#سفر_به_دیار_عشق_پارت_12

با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم... با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه... دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده.... با صدای بسته شدن در به خودم میام

آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم... واقعا نمیدونم چیکار کنم؟... چهار ساله دارم عذاب میکشم... هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده بشم... و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن... وقتی اشتباهی نکردم... وقتی گناهی مرتکب نشدم... ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه... من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم... دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه... ایکاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد میکرد... من پول و ثروتشونو نمیخوام... فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند... بعد از 26 سال زندگی هیچی نشدم هیچی... همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند، پدرم... مادرم... برادرم... همسایه ها... فامیل... از همه مهمتر عشقم

یه لبخند تلخ میشینه رو لبم... حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم... اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم... زیر لب زمزمه میکنم:

« شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد

باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر

باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد

خاک کم آب شده مثل کویر تشنه

شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد

سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد

باغبان کرده فراموش که سیبی دارد »




romangram.com | @romangram_com