#رویای_واریا_پارت_68
-خیلی خوب ،پس می دونی ،خوبه !یان هر لحظه ممکنه برسه .چند دقیقه پیش از اینجا به طرف تو امد .
-من حاضرم .
-فوق العادست !دلم می خواست من هم می تونستم بیام و تو را ببینم .اما متأسفانه دکترم امروز هم اجازه نداد که از منزل خارج بشم .من به یان همه چیز را گفتم کاملا ًدر جریانه .تو هم که می دونی اونجا باید چی کار بکنی مگه نه ؟حواستو خوب جمع کن چون من روی تو حساب می کنم .خودت هم اینو می دانی .
-من تمام تلاشتم را می کنم .
-امیدوارم ،مدتی که اونجا هستین بی شک من با شما تماس تلفنی خواهم گرفت .پشت تلفن مواظب باش که چی می گی .نقش تو در موققیت این کار بسیار مهم و خلاصه همه چیز به تو بستگی داره .
-مطمئن باشید من دقت خواهم کرد .
-خدانگه دار عزیزم !به خاطر زحماتی که می کشی از تو تشکر میکنم .
جناب ادوارد منتظر پاسخ نماند و تلفن را قطع کرد .واریا هم گوشی را گذاشت و به اتاق دیگر امد .ناگهان به یاد حلقه ازدواج افتاد که شب قبل ان را ا دستش در اورده و توی کمد کنار تحتش انداخته بود .واریا دلش نمی خواست که جون انرا ببیند اما چون می ترسید که یادش برون و ان را جا بگذارد ،این بود که ان را برداشت و توی کیفش گذاشت .جون از پشت سرش گفت :من دیگه باید برگزدم .
او ترتیب همه چیز را داده بود لباسها مرتب داخل چمدانها و کلاها داخل جعبه ها و درهای همه چیز بسته و اماده بود .
romangram.com | @romangram_com