#رویای_واریا_پارت_105
-بالا خره امدی !فرشته من ،تورامی پرستم ،فرشته دلربا و افسونگر !می دونستم که می ایی و دلم رو نمی شکونی .پییر دستهای واریا را به طرف لبش برد و چند بار بوسید تا اینکه واریا حرکت کوچکی کرد و پییر انها را رها کرد و بازوی واریا را گرفت و ارام او را به طرف اتومبیل برد .
انها سوار ماشین شدند .پییر لبخندی زد و بدون هیچ کلامی اتومبیل را روشن کرد و حرکت کردند .انها از شهر گذشتند.واریا که ساکت کنار پییر نشسته بود .جلویش را تماشا می کرد پییر از او پرسید :سردت نیست ؟
واریا پاسخ داد :من زیاد نمی تونم.... بمونم .حالا ما داریم کجا می ریم ؟
-من می خوام خونمو به تو نشون بدم فقط پانزده مایل با اینجا فاصله داره .ه
-اوه ولی من نمی تونم اونجا بیام .
واریا علتش را نمی دانست و یک دفعه ترس وجودش را پر کرد .خیلی پییر را نمی شناخت .نیمه شب رفتن به خانه مردی کاملا ًغریبه اصلا کار درستی نبود.به همین علت هم قبول نکرد .پییر هم لبخندی به او زد و گفت :
-تو برام خیلی قابل احترامی !این قدر سخت نگیرّ!تو همیشه این طوری هستی یا تحت تاثیر خانواده دوفلوت واقع شدی؟
-نه خودم .من ...من فکر می کنم مادرم خوشش نیاد که من به خانه یک مرد اونم در این ساعت برم .به علاوه خانواده خودت چه فکری می کنن؟
-من خانواده ای ندارم .باید بگم کسی با من زندگی نمی کنه .توت که فکر نمی کنی من بخواهم با روبرو کردن تو با خانواده ام باعث زحمتت بشم .ایا این طوری فکر می کنی ؟
romangram.com | @romangram_com