#روباه_سفید_پارت_7
باب:دلار؟
_اوهوم
باب:قبول
گوشی رو پرت کردم سمت مایک
_اطلاعات
واز اتاق زدم بیرون...خدمتکار های خونه هیچوقت نمیدونستن شغل اصلی من چیه سرجمع5تا هم بیشتر نمیشدن بیشترشون دختر فراری بودن مایک برام پیداشون کرده بود همشون فکر میکردن من یه کاره دولتم که انقدر بادیگارد مسلح دارم...ولی خب یه جورای میشه گفت من حزب بادم
............
رو تاب تو باغ نشسته بودم بی حرکت وبه گذشته فکر میکردم...یاد استادم افتادم همیشه بهم میگفت فکر کردن به گذشته ضعیفت میکنه...فراموش کن تو اون شهر چه اتفاقی افتاد...استادمم مثل من اسمای زیادی داشت اون کسی بود که کمکم کرد سنگی باشم...نشکنم وزیربار شکست نرم...من همش 9سال داشتم...همش 9سال...
((11سال پیش))(از زبان نویسنده)
یه شهر کوچیک ودور افتاده بیشتر یه شهرک...یه شهر عادی با مردم عادی وخانواده های عادی...اون روز ,روز تولد نوزاد جدید خانواده برکین بود...شهر همیشه سرد مینسوتا در کانادا(موزلیک) ویلیام مدام اینور واونور میرفت ومنتظر تولد نوزاد جدیدش بود صدای فریاد آنت این خبر رو میداد که بچه به دنیا امده ولی آنت نتونسته دووم بیاره ومرده...ویلیام فوق العاده ناراحت وعصبانی بود ولی بعد باچیزی که دید ناراحتیش بیشتر شد...اول به این فکر کرد که این یه بیماریه کم خونیه ولی وقتی همه دکترا گفتن اون گلبول های خونیش اندازه یه انسان عادیه ویلیام پی برد که زنش بهش خیانت کرده...اون بچه موهای سفید مثل برف داشت وابرو ومژه های خاکستری کم رنگ با چشمای به رنگ فیروزه ای روشن وبراق که تا حالا هیچکس نداشته وپوست فوق العاده سفید زیبا بود ولی غیرعادی هیچکس تاحالا همچین رنگ چشمایی ندیده بود این فیروزه ای یه نوع خاص بود مثل حالت این که با بنفش کمی جیغ مخلوط شده باشه ...ویلیام ناراحت وعصبانی با بچه به خونه برگشت تنها کسی که توی خانواده از دیدن اون بچه خوشحال شد نانا بود اون خواهر بزرگتر اون بچه بود با اینکه4سالش بود ولی خواهرشو دوست داشت و وقتی میخواستن اسم برای بچه بزارن کسی ذوقی نداشت جز نانا اخرش قرار شد اسمی رو که نانا مدام میگفت روی بچه بزارن...ژولیت...اون دوتا بزرگ وبزرگتر میشدن ژولیت9سالش شد ونانا13 سالش اون روز...روز بازی سرنوشت بود...ژولیت توی مدرسه یکی از بچه هارو زده بود به دلیل اینکه اذیتش کرده بودن واون بچه بر اثر ضربه ای که موقع زمین خوردن به سرش خورده بودسرش شکاف بدی خورده بود...تعداد زیادی ادم جلوی در خونه ویلیام جمع شده بودن وژولیت رو میخواستن...
ویلیام:این فقط یه اتفاق بوده
_تو خودتم میدونی که اون بچه تو نیست ویلیام چرا ازش دفاع میکنی؟
ویلیام:چرا اون بچه منه
romangram.com | @romangram_com