#رخ_دیوانه_پارت_38
خدابیامرز باباجون هیچ نداشت غیر از یک فیش حج که سر همان هم بین عموهام وعمم اختلاف بود
این دفتر خانه فاصلش با خانه بابا سهیل پنج دقیقه
نگاهی به تیپم انداختم
پاییزشده فصل ما بود، فصل دست های قفل شده توی هم، فصل قدم زدن از پل فلزی تا پل خواجو ،فصل بستنی خوردن توی سرما فصل اون هوسانه های من نون داغ لواش
و کسرا میخندید بهم منم دنبالش میکردم تا حد اقل بتونم بزنمش تا کمی فقط کمی اون ماهیچه های کارشده اش که خیلی توی چشم بود درد بگیره اما زهی خیال باطل
یک بافت مشکی تا رو زانو پوشیدم بانیم پوت های کتان کرمم با کیف کرم و شال مشکی با طرح های کرم قهوه ای والنگوهای چوبی که بدجور صداشون سر ذوغم میاره
از پله ها بالا میرم یعنی مهرزاد اومده امامن ماشینش ندیدم ماشینش گاو پیشونی سفید زرد رنگ فکر کنم هیوندا مدلشم نمیدونم چون تازه خریده از تعریف های منیر فهمیدم
وارد که میشم منشی که دختری بیست و هفت هشت سال میخوره به احترامم بلند میشه فکر نکنید بخاطر اینکه برای همه احترام قایل نه چون توی انتقال سند پول زیادی به دفتر دار میرسه
بماند روی صندلی های دپلماتی قهوه ای زنگ میشینم از وقتی یادم میاد تا میخوان برای جای رسمی واداری مبلمان بخرن از این مدل میخرن
ده دقیقه بعد مهرزاد مثل همیشه شیک میاد داخل یک پیراهن مارک پولو پوشیده با یک کت مشکی کتان و شلوار جین و کفش هایی که ازبرقی معلوم نو به طرفم میاد
سلام ریحان ببخشید دیر شد این مادر زن من ول کنم نبود خوب برای چی امدیم اینجا
داداش اروم من هفت ماهم شما دیگه چرا شما که دو هفته اضافه جا خوش کرده بودی
romangram.com | @romangram_com