#ریما_پارت_95


یه ماهی میگذره و ماموریت های ما بیشتر سر محافظت از کله گنده ها و خلاف های سنگین خلاصه میشه!چند باریم زد و خورد پیش اومد مجبور شدیم بخاطر صالحی میمون خودمونو سپر کنیم!اونوقت این وسط پدرام شیرین کرده ی آقاست!داریم وقت رو تلف میکنیم...باید هر چه زودتر خودمونو برسونیم به مقر اصلی..باید بفهمیم محموله ی بزرگ کی و کجا تحویل داده میشه!باید بفهمیم محموله چیه!این محموله بزرگتریم محموله ایه که این باند قصد جابجاییش رو داره!اطلاعات به آسونی بدست نیومدن...افراد خوبی رو سر این اطلاعات از دست دادیم!

تحمل فضای اتاق برام سخت شده بود.کلافه از اتاق اومدم بیرون و جلوی تی وی ولو شدم.بی حوصله زل زده بودم به تی وی که دیدم مانی خمار در حالیکه بالشش تو بغلشه و پاهاشو میکشه رو زمین اومد تو هال!

یه ابروم پرید بالا!

سانیار:چی شده؟

سانیار:چرا بیداری؟

مانی:تو چرا بیداری؟

یه خمیازه کشید و بالششو انداخت کنارم و سمت چپم دراز کشید و قبل از اینکه چیزی بگم دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم!

هنگ زل زدم بهش!

مانی همونجور که خودشو تو بغلم جابجا میکرد تا راحتتر باشه گفت: چشماتو ببند فکر کنم کبری جونم...سه سوته خوابت میبره!

با خنده گفتم:دیوونه پاشو!میشینن فیلما رو چک میکنن فکر میکنن مشکل داریم!

مانی سرشو گذاشت رو سینم و گفت:نمیبینن!دوربینا تا دو روز رفتن واسه تعمیر و نسب برنامه ی جدید!

مشکوک گفتم:تو از کجا میدونی؟

مانی:دیروز از اون بی پدر شنیدم!البته داشت با صالحی حرف میزد من اتفاقی شنیدم!

متعجب گفتم:بی پدر؟بی پدر کیه؟

مانی:چقدر خنگی سانی!پدرام جونتو میگم دیگه!

یه ذره فکر کردم...یهو از جام پریدم که دستم خورد تو صورت مانی و صدای آخ و اوخش بلند شد!شرمنده و نگران رفتم سمتش و دستشو از رو دهنش برداشتم.

romangram.com | @romangram_com