#ریما_پارت_89


مانی زیر لب گفت:فکر کنم چشمش تو رو گرفت!

زمزمه کردم:خفه شو تا نمردی!

رفت سمت پدرام و آروم گفت:تو همون هکره ای؟

پدرام محکم گفت:بله رئیس!

مرده سرشو تکون داد و رفت سمت دخترا.

یه نگاهی به سر تا پاشون انداخت و با لبخن کریهی گفت:به به!چه عجب!از اینورا؟انتظار نداشتم امسال جزو ورودیا باشین!

چشمای من و مانی و پدرام درشت شد!مثل اینکه یکمی بیشتر از یکم معروفن!اینا مگه جاسوس نیستن؟

مرده یه چرخی دور دخترا زد و گفت:نیکا و نیلا شمس!خواهرای افسانه ای!چی شد سر از اینجا درآوردین؟پارسال و سال قبلش با وجود دعوت نامه ی شخصی از طرف رئیس تشریف فرما نشدین!

دختر چشم خاکستریه که یا نیکا بود یا نیلا آروم گفت:ما برای کارامون دلیل داریم!امسال هم تصمیم گرفتیم یه ذره از هیجان زندگیمون کم کنیم و وارد گروهتون بشیم.حرفیه؟

مرده تند تند گفت:نه نه!این چه حرفیه نیکا خانوم؟خوش اومدین!شما سرور مایین!

نیکا...پس اسمش نیکاست!

مرد یه نگاهی به جمع ما انداخت و رو به یکی از محافظا گفت:بیارشون مقر ما!

نیکا:من و خواهرم پامونو تو مقر تو نمیذاریم!یا مقر اصلی یا هیچ جا!

مر خندید و گفت:درسته گروه بهتون نیاز داره ولی این دلیل نمیشه که طبق خواسته ی شما رفتار کنیم!میتونین برین ولی عاقبتتون میشه مثل کسایی که از دور اول خارج شدن!پویا!

نیکا با پوزخند گفت:پویا؟

مانی زیر لب گفت:خدابیامرزتش!

romangram.com | @romangram_com