#ریما_پارت_26


ریما:سلام داداشی خودم!

پیشونیمو بوسید و موهامو مرتب کرد.اخمام رفت تو هم!

ریما متعجب گفت:چی

شده داداشی؟

رایان:بار 1150ام!به من نگو داداشی!اون «ی»تهش باعث میشه حس کنم هنوز 15 سالمه!حداقل بگو داداش یا رایان!

ریما خندید و گفت:باشه بابا!چرا پاچه میگیری حالا؟

با لبخند گفتم:بارا راحت رسید؟

ریما هم مثل من طاق باز خوابید.

ریما:اوهوم!

دستمو تکیه گاه سرم قرار دادم و به پهلو برگشتم سمت ریما.

رایان:ریما کی میخوای قاچاق رو بذاری کنار؟میدونی اگه بگیرنت چی میشه؟خدا رو شکر بابا زنده نیست تا ببینه چه کارا که نمیکنی وگرنه سکته رو شاخش بود!

اخماش رفت توهم.خیلی خوب از علاقه ی فراوون ریما به بابا خبر داشتم!موهاشو نوازش کردم و پیشونیش رو بوسیدم.

رایان:ریمای من،آبجی کوچولوی خودم.خودت خوب میدونی که من با این کارات مخالف نیستم.میدونم که قلبت پاکه و فقط و فقط قصد کمک داری ولی خودتم خوب میدونی که من چرا مدام ازت میپرسم که کی میخوای تمومش کنی.من نگرانتم ریما.تو هنوز جوونی و حق یه زندگی خوب رو داری.من میخوام تورو تو لباس عروسی ببینم.دوست دارم خواهر زاده هامو بغل کنم!تو که قصد نداری منو آرزو به دل بذاری؟ها؟

یه چشم غره واسم رفت!

ریما:خودت میدونی که من قصد ازدواج ندارم وگرنه تا حالا هزاران موقعیت و خواهان داشتم.من نمیخوام تو زندگیم ترس باشه.ترس از دست دادن همسرم،بچم..

پریدم وسط حرفش و با ذوق گفتم:بچه ها!

romangram.com | @romangram_com