#ریما_پارت_171
سانیار:وااااااای!اصلا حواسم نبود!داشتیم میرفتیم دفتر صالحی ببینیم چی گیرمون میاد!
نیکا متعجب گفت:تنها؟
سانیار:نه دیگه مانی هم بود!
نیکا:مانی؟
وااااای گل رس تو سرت پسر!
سانیار:یعنی...مایکی رو میگم دیگه!
نیکا:مگه اسمش مایکی نبود؟
سانیار:چرا...چرا بعضی اوقات مانی هم صداش میکنیم!
سرمو کج کردم و آروم و مستمر چند بار صدای جغد رو از خودم درآوردم که بعد 5 ثانیه مانی و نیلا اومدن پیشمون!
نیکا متعجب نگام میکرد.
با خنده گفتم:به درد میخوره!
مانی تا ما رو دید آروم زد زیر خنده و گفت:داداش خوش میگذره؟
نیکا یهو قرمز شد و از رو پام سریع بلند شد!
مانی رو خفه کردم و با هم راه افتادیم سمت ساختمون اصلی!محافظا اونجا چند برابر بودن که به لطف نیکا و نیلا بیهوش شدن!باید یه دوره ی فشرده پرتاب دارت بیهوشی برم!خواستیم بریم سمت ساختمون که نیلا جلومون رو گرفت.
نیکا رو به رومون ایستاد و گفت:بچه ها شما بهتره همین جا بمونین!ما کارمون رو بلدیم...تا نیم ساعت منتظر بمونین اگه نیومدیم شما برگردین چون باید بیرون باشین تا ما رو بتونین بکشین بیرون!
هر چقدر بهشون اسرار کردیم نذاشتن ما هم همراهشون بریم.
romangram.com | @romangram_com