#ریما_پارت_154
صالحی بالاخره پرونده هاشو گذاشت کنار و با لبخند مسخره ای که معلوم بود مصنوعیه گفت:خب چطورین بچه ها؟
ما 4 تا یه نگاه متعجب بهم انداختیم و با هم آروم گفتیم:ممنون رئیس!
صالحی:براتون یه خبر خوش دارم گرچه این خبر برای خودم اصلا خوش آیند نیست!شما بخاطر دستگیریه اون 3 تا جاسوس ترفیع گرفتین و به دستور رئیس کل امشب تو مقر اصلی مستقر میشین.
با دراومدن این جمله از دهن صالحی متعجب خیره شدیم بهش.کم کم خوشحالی جای تعجب رو گرفت!تو چهره ی تک تکمون شادی موج میزد!
صالحی با پوزخند گفت:مثل اینکه خیلی خوشحال شدین دارین از اینجا میرین!
ههمون شاد گفتیم:آره خیلی!
یه جوری نگامون کرد که ترجیح دادیم ساکت شیم!
صالحی:میرین وسایلتون رو جمع میکنین،امشب حرکته.حالا هم از جلوی چشمام دور شین!
متعجب با ته مایه ی خنده ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون!معلوم بود بدبخت بدجوری سوخته!
نمیدونم نیلا و مانی یهو کجا غیبشون زد!نیکا بدون توجه به غیبت خواهرش هی رو نوک پنجه ی پاش و پاشنه جابجا میشد و دستاشو بهم میپیچید!
نیکا:وای وای خداجون!خدا جون اصلا باورم نمیشه به این راحتی بتونیم بریم مقر اصلی!وای خدا جون شکرت!
با خوشحالی دستاشو بهم کوبید.چشمهای خاکستریش برق میزد.
نگاه خیرمو که رو صورتش دید ساکت شد.چند ثانیه خیره نگام کرد و بعد سریع نگاهشو ازم گرفت.
نیکا:ب..ببخشید نمیدونی نیلا کجا رفت؟نیلا...
خواست بره دنبالش که مچ دستش رو گرفتم.با ترس برگشت سمتم!
آرم زمزمه کردم:تا وقتی عصبیم نکنی بهت کاری ندارم!نیلا هم...بهتره بذاری کاری رو که قلبش میگه انجام بده...اونم زندگیه خودشو داره!
romangram.com | @romangram_com