#ریما_پارت_127
مانی:آره!این بهترین کاره!یاوری هم قابل اعتماده هم همیشه تو اینترنت!
بعد دو دقیقه پدرام خندون با لب تابش اومد سمت ما.
مانی:من آخرش نفهمیدم این بوزینه چرا انقدر شاده!
پدرام با خوشرویی لب تابشو داد دستم!فقط خدا میدونه این چه مارمولکیه!
سریع رفتم تو نت و اول یه میل جدید واسه خودم درست کردم بعدش یه پیام به یاوری دادم.
«سریع بگو از خانوادم چه خبرایی داری.اخمو»
سند رو زدم و منتظر موندم.یاوری همیشه بهم میگفت اخمو و الان مطمئنا خیلی سریع میتونه شناساییم کنه!
10 دقیقه طول کشید تا جواب بده...خیلی نگران کننده بود چون امکان نداشت یاوری انقدر دیر جواب بده!هنوز بازش نکرده بودم!میترسیدم و مانی اینو خیلی خوب درک میکرد.پدرام هم دیگه نمیخندید...انگار فهمیده بود وضع روحیم جوری نیست که بخوام پا به پاش بخندم!
پیام رو با دستایی که سعی داشتم جلوی لرزشش رو بگیرم باز کردم....فقط دو خط نوشته بود...
«متاسفم سرگرد!باید بهتون تسلیت بگم.اتوموبیل خانواده ی شما و سروان باقری تو راه سفر به مشهد مقدس توسط بمب های جاسازی شده منفجر شد و خانواده هاتون فوت کردند.متاسفم و تسلیت میگم...غم آخرتون باشه»
شکه خیره بودم به لب تاب...ناخودآگاه تو چشمام اشک حلقه زد و.... ریخت...اولین قطره ی اشکم بعد 12 سال ریخت!اشکم ریخت بخاطر دل شکستم...بخاطر تنهایی خودم...تنهایی مانی!اشک ریختم بخاطر پدر و مادری که هیچ وقت نتونستم اونجوری که باید دوستشون داشته باشم و بهشون عشق بورزم...اشک ریختم تا دلم گرم شه...گرم شه تا این گرما جاشو بده به آتیش...یه آتیشی که خاموشی نداره...آتیش انتقام..خاموش نمیشه...فقط بیشتر شعله میکشه.
دستام مشت شد و مشتام لرزید...مانی گوله گوله اشک میریخت..تا حالا ندیده بودم اینجوری گریه کنه....خواستم بلند شم و خودم و مانی رو از این جا دور کنم تا این موجود کثیف نبینه که شکستیم!
پدرام کنجکاو گفت:میشه بپرسم چی شده؟
با چشمایی که توش غم و خشم داد میزد نگاش کردم و زمزمه کردم:خانواده هامون کشته شدن!
قشنگ دیدم که شدید جا خورد!
پدرام:من...من خیلی متاسفم!غم آخرتون باشه.
romangram.com | @romangram_com