#ریما_پارت_125
مانی فهمید خندم از شکه سریع رفت برام یه لیوان آب آورد.بعد 5 دقیقه آرومتر شده بودم.من؟چرا من؟یعنی کابوس تاریک داشت در مورد من حرف میزد؟چرا گفت من بازیچم؟بازیچه ی کیا؟من تنهام....ولی من...من مانی رو دارم...من خانوادم رو دارم!خانواده...
با ترس خیره شدم به مانی!ترس رو تو چشمام خوند!
مانی:چ..چی شده؟
سانیار:تو صفحه ی قبل گفته بود که من تنهام...نکنه...نکنه خانوادم...
معلوم بود مانی هم به این موضوع مشکوکه ولی نمیخواد منو بترسونه!
مانی:نه بابا!مثلا چه اتفاقی میتونه واسه خاله اینا افتاده باشه؟اونا ایرانن..جاشون امنه..حداقل امن تر از ما که تو خطر خورده شدن توسط اسب های آبی هستیم!
کلافه بودم...درسته دل خوشی از پدر و مادرم نداشتم ولی این دلیل نمیشد که دوستشون نداشته باشم!اونا همیشه منو تو منگنه میذاشتن و مجبورم میکردن کاری بکنم که نمیخوام ولی...بازم اونا پدر و مادرمنن!
نگران بودم...بدون هیچ فکر قبلی راه افتادم سمت در!
مانی:کجا؟داری کجا میری سانی؟
بدون توجه به مانی رفتم سمت واحد پدرام!
ما هرچقدر هم اینجا اکانات داشته باشیم بازم از اینترنت محرومیم!مانی میگه شنیدم فقط با تازه کارا اینجوری رفتار میکنن!
ما اینترنت نداریم ولی پدرام...داره عوضی!اون میتونه یه کاری بکنه!بدون معطلی در زدم!
مانی هم خودشو بهم رسوند و گفت:چرا اومدی اینجا دیوونه؟با این چیکار داری؟
قبل از اینکه چیزی بگم در باز شد و پدرام خندون اومد جلوی در!
پدرام:سلام بچه ها خوبین؟چه خبرا؟چه عجب اینورا پیداتون شد!
کلافه گفتم:پدرام میشه بیایم تو؟
romangram.com | @romangram_com