#ریما_پارت_100


با کنایه گفتم:کارایی که من و داداشم میکنیم به شما ربطی نداره!

راهمو سد کرد و گفت:تا وقتی که ندونیم چرا اینجایین نمیذارم باهامون بیاین!

با پوزخند گفتم:کسی هم نخواست که با شما بیاد!

نیکا:آها!اونوقت میشه بگین چجوری میخواین از در امنیتی رد بشین؟

شونمو انداختم بالا و گفتم:معمارا هنوز طرز ساختن دیوار رو یادشون نرفته!دیوار دوست من!

نیکا:اونوقت میتونم بپرسم وقتی از دیوار پریدین اونور با یه گله محافظ و سگ تعلیم دیده میخواین چیکار کنین؟

مشکوک نگاش کردم!یعنی داشت راست میگفت؟

سانیار:تو از کجا میدونی پشت دیوار چه خبره؟

نیکا:دیشب فهمیدم!امشب و فرداشب هم که دوربینا خرابه اومدیم واسه جاسوسی!

سانیار:تو از کجا میدونی دوربینا خرابه؟

کلافه گفت:از پدرام شنیدم..البته داشت به صالحی میگفت که من شنیدم!دقیقا پشت سر داداشت بودم!حالا بگین چرا اینجایین!

سانیار:دوست ندارم اینجا حروم شم!دنبال یه دست آویزم!

چشماش برق عجیبی زد!

نیکا:درسته ار تو و داداشت دل خوشی ندارم ولی با هم بهتر میتونیم بریم بالا!ما هم میخوایم بریم مقر اصلی!

سانیار:همکار شیم؟

نیکا:همراه!

romangram.com | @romangram_com