#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_123

یسرا محو کارتون بود ولی من داشتم به صورتش نگاه میکردم و موهاشو ناز میکردم
چند دقیقه یک بارم به تلویزیون نگاه میکردم ولی باز بعد چند دقیقه به یسرا نگاه میکردم
کم کم چشماش بسته شد و خوابش برد منم بردمش گذاشتمش رو تخت و پتو رو کشیدم روش و برگشتم توحال
لپ تاپمو باز کردم و ایمیلامو چک کردم چنتا ایمیل از طرف اروشا بود مثل اینکه میخواد پیشنهاد ازدواج خاستگارشو قبول کنه
گوشیم زنگ خورد فرزاد بود
جواب دادم
_سلام
فرزاد:سلام اقا اوستای گل کمیاب شدین تو اسمونا دمبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم کجایی چیکار میکنی
_خوبم داشتم با اروشا حرف میزدم
فرزاد:عه چه طور بود حالش خوب بود؟
_اره براش خاستگار اومده مثل اینکه میخواد قبول کنه

جملم که تموم شد با فریاد فرزاد رو به رو شدم که داد زد
فرزاد:چیی؟خاستگار؟غلط کرده کی اومده چرا من خبر نداشتم

_چی میگی فرزاد حالت خوبه؟
فرزاد:ها؟هیچی یه لحظه جو گرفتم
تن صداش تغییر کرده بود
_ناراحتی؟
فرزاد:از چی؟
_از اینکه میخواد ازدواج کنه
فرزاد:نه برای چی باید ناراحت باشم ایشالا که خوشبخت شه
عه مثل اینکه دارن صدام میکنن من بعدا زنگ میزنم خدافظ

خدافظی کرد و رفت ولی من هنوز داشتم به عکس العملی که نسبت به حرفم نشون داد فکر میکردم نکنه اروشا رو دوست داره
پس چرا بهم نگفته شاید خجالت می کشیده
خودم سوال میپرسیدم و خودم جواب میدادم واقعا ذهنم درگیر شده بود

همینجوری درگیر بودم که باز گوشیم زنگ خورد
بازم فرزاد بود جواب دادم
_بله؟
فرزاد:اوستا به دادم برس
_‌چیشده؟
فرزاد:اروشا
_اروشا چیشده؟
ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده پس چرا بهم نگفت منکه همین الان داشتم باهاش حرف میزدم

فرزاد:نزار نزار با اون پسر ازدواج کنه ازت خواهش میکنم اوستا

romangram.com | @romangram_com