#پسرای_بازیگوش_پارت_87
پشت چشم نازک کردمو گفتم:
_ارزونیه تو...
_اوه اوه عصاب نداریا.
کنارم نشست و دستشو دوستانه روی شونم گذاشت..
_از دریا، خبر گرفتی؟
باذوق غیر قابل وصفی گفت:
_اره همین الان باهاش حرف زدم.
_خب چی گفت؟
نگاه عاقل اندر صفیه بهم انداخت
_به نظرت حرفی میتونه بزنه؟
کمی فکر کردم ،خب نه دایره لغاتش در حد بابا ،اب ،مه مه بود...
_کی میری بیاریش؟
_چند ساعت دیگه!
_این مهمونیه لعنتی کی تموم میشه؟
_وقت گل نی!
هرهر خندید...
دهنش باز بود موقع خندیدن ،سریع سیبو از رو میز برداشتمو گذاشتم تو دهنش ،بین دندوناش گیر کرده بودو ،آروارهاش نمیتونستن تکون بخورن ،اشک تو چشماش حلقه زده بود...
به زور گاز گنده ای به سیب زد،گفت:
romangram.com | @romangram_com