#پسرای_بازیگوش_پارت_156

_نه ممنون مزاحمتون نمیشم الان اتوبوس میاد.
میلاد کمی خم شد تا بتونه ببینش.
_بیا سوار شو دختر،هوا خیلی خرابه زمینا لیزن تا فردا صبحم اتوبوس نمیاد...
بالاخره باکلی التماس راضی شد که سوار بشه ،تارسوندش جلوی خونشون هیچ حرفی نزد
موقع پیاده شدن کلی اسرارمون کرد به یک چایی گرم،میخواست کارمونو جبران کنه،ماهم باکمال میل قبول کردیم،میلاد ماشینو پارک کردو هممون پیاده شدیم ،با تعارفات احمدی وارد خونه شدیم.خونه که چه عرض کنم...
یک اتاق دوازده متری که به نظر پذیرایی میومد که باچند پله به اشپزخونه ی کوچکی وصل میشد.

یک درب فلزیم کنار درب ورودی بود که به نظر میومد ،سرویس بهداشتی یا حمام باشه..
گوشه ی خونه تختی فلزی قرار داشت که پیره مردی لاغرو نحیف روش خوابیده بود،به نظر میومد پدرش باشه...
رضا ضربه ای به شونه ام زد و زیر گوشم گفت:
_انقدر خونشونو وارثی نکن بنده خدا خجالت کشید.
نگاهی به احمدی انداختم که خجالت زده سرشو زیر انداخته بود،
باتعارفات احمدی ،نشستیم
صورت پدرش برام اشنا میزد،میترسیدم خیره اش بشمو باز رضا گیر بده،

احمدی بایه سینی چایی از اشپزخونه بیرون اومدو جلوی تک تکمون گرفت...
دوزانو رو به رومو نشست.
باگوشه ی شالش بازی میکرد.
_شرمندتون ،میوه تو یخچال نبود.

romangram.com | @romangram_com