#پسرای_بازیگوش_پارت_146
میلاد با تعجب نگاهم کردو گفت:
_چه مرگته؟چرا همچین میکنی؟
پاهامو بهم چسبوندموتکون میخوردم.
_کاشک مرگ بود،اووووف ریخت.
باتعجب خم شدو نگاهم کرد...
_چی ریخت؟
_جــــــــیشم.
چشماش شد قد نعلبکی...
_چــــــی؟
مدام راه میرفتمو به امیر بدو بیراه میگفتم...
نگاهم به پنجره افتاد،چراغی تو ذهنم روشن شد...
زیپ شلوارمو بازکردمو ،جلو پنجره ایستادم ،میلاد تقریبا فریاد زد
_داری چکار میکنی؟
درحین انجام دادن کارم لبخند ملیحی زدمو گفتم:
_دارم گلای محلمونو اب میدم!
که یک دفعه فریاد یه مرد از پایین ساختمون بلندشد...
یکدفعه خودمو عقب کشیدمو با میلاد خیره خیره همو نگاه میکردیم....
میلاد سری به نشونه تاسف تکون دادو ازاتاق بیرون زد.
romangram.com | @romangram_com