#پسرای_بازیگوش_پارت_114

_قبوله



رضا"


پشت درختی ایستاده بودمو نگاه به دریا دوختم که تازه چند دقیقه بود اشکهایش بند اومده بود ،روی مزاییک های سردبه عابرایی که از کنارش رد میشد نگاه میکرد،
هیچکس بهش اعتنایی نمیکرد،
چهار دستو پا کنان این طرف آن طرف میرفت ،انگار داشت دانبالمون میگشت،چشمای رنگیشو مدام میچرخوند...
خانوم چادری ای نزدیکش شدکمی باهاش صحبت کرد ،دریا فقط نگاهش میکرد،گرفتش بغلو ،از تو کیفش شکلاتی بیرون اوردو به دریا داد...
نفس راحتی کشیدم به نظر میومد خانوم خوبی باشه ،روی نیمکتی که اون نزدیکی بود نشستن.
بادریا بازی میکردو خنده به لبش اورده بود...
کمی دیگه وایسادم تا مطمئن بشم باخودش میبرش .
تکیه به درخت زدمو نشستم ،پشتم بهشون بود،تقریبا یک ساعت بود ایستاده بودم،
سرمو به درخت تکیه دادمو چشمامو بستم.


امیر"

romangram.com | @romangram_com