#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_28
وقتى اسم ما سه تا رو گفت ... از خوش حالى جيغ بلندى كشيدم ، تمامى دختراى دور و ورمون بهمون تبريك گفتن ....خيلى حس خوبى بود ....انگار زمان برام متوقف شده بود ...دلم ميخواست از خوش حالى پرواز كنم !..بالاخره نتيجه ى يك ماه زحمتمون رو ديديم !
***
" صحرا "
از همه چيز خيلى راضى بودم و همه چيز برام خوب بود .... فقط يه چيز آزارم ميداد .. اونم اين بودش كه هومن هم توى اين بورسيه قبول شده و داره باما ميادش فرانسه ... اين موضوع ناراحتم كرده بود ...كاش مى شد يجورى جلوى امدنشو بگيرم .... كاش دايي اجازه نده كه بياد ...ولى يه چيز ديگه هم بودش كه منو بيشتر از ناراحتى خوش حال مى كرد
اونم اين بود كه پندارهم داره باهامون ميادش ..نميدونم چرا ولى بهش عادت كرده بودم .... يه روز كه نميديدمش دلم براش تنگ مى شد!غصه ى اينو داشتم كه فرانسه رو بدون پندار چيكار كنم كه خدارو شكر اونم تو اين بورسيه قبول شد ....صداى مردى كه داشت پشت بلندگو صحبت مى كرد و اسامى بورسيه رو ميخواند بلند شد ...مرد _ راستش يه موضوع ديگه اى هم هست كه بايد بهتون بگم ....مرد _ هركدام از اين هشت نفرى كه اسماشونو خواندم .. اگه به هر دليلى نتونستن بيان ... به جاشون جاى گزين مى فرستيم ... كه بعداً اساميشونو مى گم .... و مطلب بعدى اينكه ... انتقالى اين هشت نفر به فرانسه افتاده 15 فروردين يعنى دقيقا سه هفته ى ديگه ... اون هشت نفر از امروز تعطيل ميشن و ديگه لازم نيستش از فردا بيان دانشگاه ... اين تعطيلات معناى استحرات و نميده ... اين تعطيلى واسه ى اينكه ... بريد و خودتونو واسه ى سفر آماده كنيد و از همه مهمتر باخانواده هاتون چند روزى را بگذرونيد
اسم خانواده كه امد تنم لرزيد. خانواده ى ما حتى هنوز نميدونن كه ما توى اين بورسيه شركت كرديم ... اگه بفهمن چه حالى ميشن ؟!....چجورى بايد بهشون بگم ؟!...ولى بيخيال الآن نبايد فكرمو باچيزاى الكى و بيخودى درگير كنم ...الآن فقط و فقط بايد شاد باشم ....ترانه و مهديس كه از خوش حالى داشتن بال بال مى زدن ...نگاهى به پندار و سپهر و آرتان انداخت .... اون سه تاهم واسه ى خودشون خوش حال بودن ...هومن هم ( اه .. حتى از گفتن اسمشم حالم بهم ميخوره ) خوش حال بود ..سريع به طرف مهديس و ترانه رفتم و بقلشون كردم ..._ ديدى ... ديدى بالاخره قبول شديم .._مهديس _ وايى صحرااااا باورم نميشه برام مثل يه روياست ...ترانه درحالى كه ميخنديد پريد ميون حرف مهديس_ترانه _ يكى منو مينگوش بگيره ببينم خوابم يا بيدار ...مينگوش محكمى از پاش گرفتم كه باعث شد ترانه جيغ بلندى بكشه ....ترانه _ آخ _ نگران نباش بيدارى ، هرچند قبول دارم بيشتر شبيه يه روياست !..._مهديس _ آلان وقت حرف زدن نيست .. الآن فقط بايد شاد باشيم و جشن بگيريم ...._ترانه _ موافقم ..._ منم همينطور ... ولى بچه ها من يه جايى يه كار كوچولو دارم شما جشنو شروع كنيد .. منم زودبرمى گردم
سريع از جمع اونا امدم بيرون و به طرف پاركينگ دانشگاه رفتم و سوار ماشينم شدم و از دانشگاه زدم بيرون ..تو راه جلوى نزديكترين شيرينى فروشى اى كه تو مسيرم بود نگهداشتم و چند كيلويى شيرينى خامه اى گرفتم و برگشتم تو ماشين ...دوست دارم به تمامى بچه هاى دانشگاه شيرينى بدم ! امروز بهترين روز زندگى منه.ماشينمو روشن كردم و دوباره به طرف دانشگاه راه افتادم و ماشينم رو سرجاى قبلش پارك كردم ..جعبه ى شيرينى رو از روى صندلى ماشين برداشتم و به سمت سالن دانشگاه به راه افتادم ... حياط دانشگاه خيلى خلوت بود مثل اينكه همه ى بچه ها رفتن تو سالن .... آخه مراسم داريم ..قدم هامو يكم تند تر كردم تا زودتر برسم تو سالن ..اما در يك لحظه يكى از پشت دستموگرفت و منو كشيد به طرف خودش ..همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد ... نتونستم ببينم كى اين كارو باهام كردش ... كه يه آن محكم پرت شدم طرف ديوار ...سرم درد گرفته بود ... كل جعبه ى شيرينى اى كه دست بود ريخته بودش روى لباسم .. آخ خدا چه گند كارى شده بود !....متعجب رو به رومو نگاه كردم كه چشمم افتاد به هومن
با صداى بلندى گفتم :
_ چته وحشى ؟!...
هومن به طرفم امد و با دستش گلومو گرفت و فشار داد .... احساس خفه گى كردم ...._ ولم كن اشغال ... كمك ... كمك . لحظه به لحظه فشار دستش روى گردنم بيشتر و بيشتر مى شد ... جاى انگشتاش روى گردنم كبود شده بودن ..._هومن _ تو مال منى صحرا .... تومال منى لعنتى !...درحالى كه از فشار زياد گردنم به سرفه افتاده بودم بريده بريده گفتم :_ نه .... من هيچ وقت مال تو نمى شم ... تو هيچ وقت منو به دست نمى يارى ....
هومن پوزخندى زد :
هومن _ هه ... خواهيم ديد ...
هومن با گفتن اين حرف لباشو به طرف لبام اورد و چشماشو بست ... حالم تو اون لحظه داشت از خودم بهم ميخورد ...بايد قبل از اينكه اتفاقى بيفته كارى بكنم .... زانوى پاى راستمو با تمام قدرت اوردم بالا و محكم زدمش وسط پاى هومن ..هومن _ آخ ...هومن منو ول كرد ... و دستاشو دور شكمش حلقه كرد و خم شد توى دلش و ناليد ... الآن بهترين موقعيت واسه فرار كردنه ... سريع از بغلش رد شدم و به طرف سالن دانشگاه دويدم .... تمام مانتوم از خامه و شيرينى پر شده بود ....حالا بايد چيكار كنم ؟! .... لعنت به اين شانس .... همينطور كه داشتم دور خودم ميچرخيدم ... چشمم افتادش به ترانه و مهديس و سريع رفتم پيششون ..ترانه با ديدن من متعجب گفت :_ترانه _ صحرا تورو خدا خودتو نگاه كن ... خرس گنده شدى هنوز بايد پيشبند بهت ببندن ! ... چرا انقدر لباساتو كثيف كردى؟!_مهديس _ ترانه .. مسخره بازى در نيار .... چى شده صحرا ؟ ... اين چه قيافه اى يه ؟!....به نفس نفس افتاده بودم _ داستانش مفصله ... _ترانه _ ولش كن خودمو از اينترنت كتابشو دانلود مى كنيم !( و بلندخنديد) ... من يه دست مانتو اضافه اوردم ... تو صندق عقب ماشينه ... برو بيار بپوشش ...با خوش حالى بوسه اى به گونه ى ترانه زدم و امدم از در سالن برم بيرون كه ياد هومن افتادم و سريع برگشتم سرجام !_مهديس _ چى شد ؟!...._ مهديس ميشه توبرى مانتو رو واسه ام بيارى ؟!....مهديس شكاك چشماشو ريز كرد و پرسيد :_ چرا؟! تا امدم حرف بزنم ترانه گفت :_ترانه _ لابد اينم داستانش مفصله ... درسته ؟!هرسه باهم زديم زيرخنده._مهديس _ خيله خب .... سويئچ ماشينتو بده من ميرم واسه ات ميارم ...سويئچو از تو جيبم در اوردمو پرتش كردم طرف مهديس ..._ دستت دردنكنه ...مهديس سويئچو رو هوا قاپيد ..._مهديس _ خواهش ..._ترانه _ صبركن ببينم .. كجا ميخوايى لباس عوض كنى ؟!... اينجا كه نميشه .. بايد بريم تو دستشويى .. ( و در ادامه رو كرد سمت مهديس) پس توام مستقيم بيا سمت دستشويى
مهديس _ خيله خوب ....
***
romangram.com | @romangram_com