#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_162
_پيرمرد_ سلام ، بفرماييد ؟
_پندار_ سلام عمو دنييل مثل اينكه شما منو نشناختى من پسر عماد رادمنش هستم يكى همون دوست قديمى شما!
از مكالمه شون چيزى نمى فهميدم فقط چند كلمه اونم به زور متوجه مى شدم ... نگاهى به چهره ى عمو دنييل انداختم ، انگار چيزى را يادش اماده باشد با فرياد گفت :
_عمودنييل _ اااا .. بالاخره امديد پسرم ، منتظرتون بودم ، بفرماييد تو خونه تون اماده است .
هر شش تاى ما با لبخند وارد ساختمان شديم ..
_ عمودنييل _ معرفى نمى كنيد بچه ها ؟!
چى .. اين فارسى بلده ؟! پس چرا تا حالا داشت فرانسوى صحبت مى كرد ؟! اين ديگه چه بشريه ، آرتان حرف عمو دنييل و قطع كرد و رو به ترانه گفت :
_آرتان _ عمو جان ايشون همسر بنده هستند ترانه ؛ ترانه هم به نشانه ى سلام لبخندى زد و سرشو تكون داد
حالا نوبت سپهر بود سپهرم به سمت مهديس رفت و دستشو گرفت و با لحن بامزه اى گفت :
_سپهر_ ايشون هم همسربنده هستند ، مهديس
حالا نوبت پنداربود كه منو معرفى كنه ، بهش خيره شدم ... رنگش پريده بود به سمتم امدو دستمو فشورد ، چقدر دستاش يخ كرده بود ، با كمى مِن و مِن رو به عمو دنييل كرد و گفت :
_پندار_ اِ.. عمو... ايشون هم همسر من هستند ، صحرا
عمو دنيل با هرسه ى ما خوشامد گويى گرمى كرد و گفت از ديدن ما خيلى خوشحاله ماهم با مهربانى و با ادب جوابشو دديم .. ولى اين چه رفتارى بود كه پندار داشت ؟. چرا مثل اون دوتاى ديگه نرفت جلو و با لبخند منو معرفى كنه ؟!. از چى مى ترسيد؟
از راه پله ها بالارفتيم تا اينكه به مقصد رسيديم ، ما طبقه ى دوم اين خونه بوديم و عمو دنييل هم طبقه ى اول ؛ عمو كليدو تو در چرخوند و در خونه رو باز كرد و همه ى برقا رو روشن كرد ، خونه ى بزرگى بود ..يه آشپزخونه ى بزرگ و زيبا انتهاى سالن بود كه توجه ام را به خودش جلب كرد . بعد از اون چشمم افتاد به پذيرايى بزرگى كه ست طلايى قهوه اى داشت به همراه يه ال سى دى 50 كه كنار راه پله ها گذاشته بودن ، اين خونه دوبلكس بود و پله ميخورد به بالا .. مثل اينكه يه سرويس بهداشتى و چندتا اتاق خواب بالابود ... پذيرايى حداقل 100 مترى بود و چون از رنگ طلايى استفاده كرده بودن بزرگترم به نظر مى رسيد .. حسابى از اين خونه خوشم امد همه چى تموم بود .. با صداى عمو دنييل هر6تاى ما به خودمون امديم ...
_ عمودنييل_ چيزى كم و كسرى نداريد ؟!
romangram.com | @romangram_com