#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_153


مامان _ البته اينى كه دارم ميگم ماله 20 سال پيشه دخترا اين دوره زمونه انقدر پرو و بى حيا شدن كه الان ديگه پسره ميگه : بسه ديگه مامانت امد !

ديگه نتونستم خودمو نگهدارم و باصداى بلند زدم زيرخنده ..

مامانم ازخنده ى من خنده اش گرفت و گفت :

مامان _ والا ...

_ واى مامان تو واقعا عاشق بابا بودى ؟!

مامان _ اوايلش نه ... منو به زور دادن به بابات ولى كمكم عاشقش شدم ... قديما كه مثل الان عشق و عاشقى دركارنبود .. دخترو پسر حتى همديگه روهم نميديدن باهم ازدواج مى كردن!

_ اوو چه بد .. پس عشق واقعى وجود داره ؟! ... نميدونم چرا ولى احساس ميكنم عشق و عاشقى فقط مال رماناست ... مامان ديدي تو اين رماناى عاشقانه دختره نصف شبى ميره لب دريا بعد اونجا ميبينه يه پسر لب صاحل داره گيتار ميزنه ميره پيشش ميشينه و باهم دوست ميشن بعد از مدتى هم عاشق هم ميشن ؟!...

مامان _ واااا دخترم خودت كه دارى ميگى اينا فقط مال داستان هاست ... اصن من خودم جوون كه بودم نصف شبى تنها رفتم لب دريا...

كمى مكث كرد

كنجكاوانه پرسيدم : اونجا با بابا آشناشدى ؟!

مامان _ نبابا ... نصف شبى رفتم لب دريا سه تا سگ دنبالم كرد ...

دوباره خنده ام گرفت و زدم زيرخنده !

مامان _ بسه ديگه خيلى دير شد ... پاشو .. پاشو برو تو اتاقت اين فكرو خيالارم نكن .. پاشو ... بذارمنم بكارام برسم...

با خنده به طرف مامان رفتم و بوسه اى به گونه اش زدم و لحن مهربانى درگوشش زمزمه كردم :

_ عاشقتم مامانجونم

romangram.com | @romangram_com