#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_130


آفتاب كاملا غروب كرده بود نگاهى به ساعت مچى ام انداختم نزديكاى 8 شب بود

آخ چقدر حوصله ام سر رفته بود ... از ديروز بعد از عقد ديگه نه از صحرا خبرى دارم و نه از مهديس ، كاش ميشود بهشون زنگ بزنم بيان بريم بيرون ... چرا كه نه .. فكر بدى هم نيست ...

سريع گوشيمو از جيبم در اوردم و شماره ى مهديسو گرفتم و باهاش قرار گذاشتم ...

" آرتان "

بعد از حساب كردن لباسايى كه خريده بوديم از فروشگاه امدم بيرون و به طرف ماشين راه افتادم ... ترانه جلوى ماشين ايستاده بود و داشت با تلفن صحبت مى كردم ... سوئيچ ماشينو از جيبم در اوردم و درماشينو باز كردم و خريدا رو داخل صندق عقب گذاشتم .... خيلى كنجكاو بودم بدونم داره باكى صحبت مى كنه ... آخ .. كاش ميشود بفهمم ...

وقتى تلفنش تموم شد مستقيم به طرف ماشين امدو و نشست داخل ماشين

_ با كى داشتى حرف ميزدى ؟؟

ترانه _ مهديس ، بهشون گفتم بيايد بريم لب دريا

_ نه .. من امشب حوصله ندارم ميخوام برم خونه كمى استراحت كنم

ترانه _ لوس نشو ديگه با بچه ها قرار گذاشتم

_ خب تو خودت قرار گذاشتى ، خودتم تنهايى برو

ترانه _ پندار و سپهرم ميان ..

متعجب به سمتش برگشتم

_ تو مطمئنى ؟؟

ترانه _ آره ولى خب حيف شد چون تو نميتونى بياي

romangram.com | @romangram_com