#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_117


به چشام خيره شد .. و با زومو ول كرد ... سرمو انداختم پايين

_ من متاسفم ... نمى

پندار _ صحرا بس كن ... بيا برگرديم ببينيم يه خراب شده اى رو پيدا مى كنيم كه امشبو اونجا سر كنيم ...

داشتم مى لرزيدم ... نزديك 40 دقيقه اى بود كه داشتيم راه مى رفتيم ... خيلى سردمه ... سرجام نشستم ...

_ اگه ميخواى برگرديم سمت كلبه هومن ، حد اقل امشب جامون راحته

پندار _ اما ما خيلى از اونجا دور شديم .. بايد كلى راه برگرديم

_ من ديگه نمى تونم دارم يخ مى زنم ...

پندار _ صحرا پاشو اينجا بمونيم تا صبح يخ مى زنيم ..

_ ديگه نمى تونم .. نمى كشم ...

پندار امد بالاى سرم ايستاد .. اطرافمو نگاه كرد ...

پندار _ يه لحظه اينجا باش من الآن بر مى گردم ....

داشتم بى حس مى شدم ... بارون بى رحمانه مى باريد ...

پندار _ صحرا پاشو اينجا يه غاره كوچيكه ...

_ توش جك و جونور نباشه ...

پندار _ بيا هرچى باشه بهتر از زير بارون موندنه ...

romangram.com | @romangram_com