#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_40
- راستش... راستش..... من شما رو خیلی دوست دارم. تمام فیلمهاتونم دیدم
- ممنون، خانم. شما لطف دارید. ولی دلیلی نداشت ساعت 12 نیمه شب به من زنگ بزنید و بگید دوستم دارید.
- امین جون. چقدر شما بداخلاقید؟ من شما رو دوست دارم.
امین جون! امین جون!
رسما هنگ کردم. بعد 30 ثانیه از آقای امین شاهکار به امین جون تغییر نام داده بودم.
نفسمو کشدار بیرون دادم:
- من بداخلاق نیستم. شما هم بهتره برید دندوناتونو مسواک بزنید و برید لالا. اصلا درست نیست که یک دختر خانم 16 ساله به منیکه 40 سال عمر دارم و جای پدرش هستم نصفه شب زنگ بزنه و اظهار عشق بکنه. شب بخیر کوچولو.
گوشی موبایلو قطع کردم و بعد خاموش کردم.
با خودم گفتم امین این تو هستی؟ تو که اگه پشه های خانم بهت زنگ میزدن تا نصفه شب در حال دل دادن و قلوه گرفتن با اونها میشدی، الان گوشی رو روی یک دختر 16 ساله عاشق پیشه خاموش کردی؟ امین دوباره داری افسرده میشی. باید به روانشناست سر بزنی.
یکهفته هم گذشت. آن دختر دو سه روز اول یکسره زنگ میزد. و من جوابشو نمیدادم. خط موبایلمو برای صدمین بار عوض کردم.
حوصله ی بچه بازی نداشتم. اصلا حوصله خانمها رو نداشتم. سیر بودم از این عشقهای کوچه بازاری و اینکه منو به خاطر شهرت و پولم و یادگاریهام بخوان.
خیلی ها ادعای عشق افلاطونی میکردن ولی بعد از یه مدت چاپیدن من و کیف و تفریح و بر آورده کردن خواسته های غیر منطقیشون، فراموشم کردن و طبل رسوایی منو تو کوچه و خیابون زدن که ما هم با فلانی بودیم. اون برام میمرد و ال و بل.
یک روز برفی و سرد زمستان بود.
romangram.com | @romangram_com