#پرستار_مادرم_پارت_34

از حرف اميد خنده ام گرفت و در حاليكه روي صندلي مي نشستم لپش رو كشيدم و گفتم:آخه ديدم پسرم هميشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.

- تا سهيلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟

از حرف اميد يكه خوردم...سريع به خانم گماني نگاه كردم...اما اون همانطور كه خودش رو مشغول ريختن چاي كرده بود با اينكه ديدم لحظاتي كوتاه دست از كار كشيد اما برنگشت به سمت من و اميد!...و دوباره مشغول كارش شد.

به اميد نگاه كردم و ديدم با لبخندي عميق تر به من و خانم گماني نگاه ميكنه...

براي اينكه جو رو از حالت ايجاد شده خارج كنم گفتم:اميد ديشب كه نشد ببرمت پارك ولي امروز بعد از ظهر ديگه حتما مي برمت.

- سهيلا جون هم بايد بياد...

خانم گماني كه فنجان چاي رو روي ميز جلوي من قرار ميداد گفت:اميد جان ديروز كه برات توضيح دادم و گفتم كه به چه علتي من نميتونم بيام...يه پسر خوب كه همه چيز رو متوجه ميشه نبايد دوباره روي مسئله ايي اصرار كنه...

اميد به من نگاه كرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاريم روي صندلي چرخدارش و ببريمش بيرون...اونم مي تونيم با خودمون ببريمش پارك...نميشه؟

حرف اميد و استدلالش كاملا" درست بود براي همين رو كردم به خانم گماني و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشكلتون مامان هست بايد بگم اميد درست ميگه...مامان ويلچر هم داره...

خانم گماني با لبخند به اميد نگاه كرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضي باشه با اين حساب ديگه حرفي باقي نميمونه...

اميد فريادي از سر شوق كشيد و با عجله از روي صندلي بلند شد و به سمت اتاق مامان دويد.

در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...

خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم

اميد فريادي از سر شوق كشيد و با عجله از روي صندلي بلند شد و به سمت اتاق مامان دويد.

در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...

خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم...


romangram.com | @romangram_com