#پرستار_مادرم_پارت_16

- مسعود؟

- اي مرگ و مسعود...

به سمت ميزم چرخيدم و نگاهي به برگه ي فورم مشخصات سهيلا گماني انداختم و بعد در حاليكه دوباره چهره اش توي ذهنم نقش مي بست براي لحظاتي سكوت كردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...يه جورهايي انگار قبلا" اين صورت رو ديده بودم!!!...مسعود؟

مسعود از روي ميز من بلند شد و رفت روي مبلي كه كنار اتاق بود نشست و سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟

كمي پيشونيم رو با دست چپم ماليدم و سپس سرم رو به همون دستم روي ميز تكيه دادم و گفتم:داره يادم مياد...ميدوني...ميدوني اين دختره من رو ياد كي ميندازه؟

مسعود با نگاهي دقيق صورت من رو كاويد و گفت:ياد كي؟

دوباره به پشتي صندليم تكيه دادم و گفتم:من رو ياد چهره ي مرتضي ميندازه...مرتضي رو يادته؟...همون كه باهاش توي دانشگاه دوست شده بوديم و سال دوم تصادف كرد...

مسعود از جايش بلند شد و جلوي پنجره ايستاد و از همان ارتفاع به خيابون چشم دوخت و گفت: سهيلا خواهر مرتضاس...

- چي؟!!!

- آره...سهيلا خواهر همون مرتضي سليمي هستش...

- پس چرا...

- ميخواي بگي چرا فاميلي اين با مرتضي فرق داره...آره؟

- آره...

- خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...

خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اينهمه اطلاعات رو از كجا به دست آوردي؟...اصلا" ببينم..اون روز آخر توي دانشگاه كه تو و مرتضي با هم گلاويز شدين و منم نفهميدم سر چي مثل سگ و گربه كتك كاري كردين و بعدشم همون روز مرتضي تصادف كرد...تو اونقدر از مرتضي بدت مي اومد كه حتي حاضر نشدي با من و بچه هاي دانشكده توي مراسمشم شركت كني...حالا چطور شده كه اينقدر كامل و دقيق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بيامرز مطلعي؟!!...نكنه خواهر اين آقا مرتضي خدابيامرز باعث شده دل از كف...

متوجه شدم مسعود كمي عصبي شده چرا كه هر وقت عصبي ميشد پكهاي عميق و پشت سر همي به سيگارش ميزد...از اينكه عصبي شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!


romangram.com | @romangram_com