#پناه_زندگی_پارت_158
با اومدن اسم زندان دستام لرزیدن وبی حس شدن .علی گفت : نمیشه سند بیاریم
-نه وراهش رو کشید ورفت
روبه علی گفتم: چیکار کنیم؟
-اگه نظر منو میخوای بهتره فردا پس فردا بریم اینجوری هم اون ها کمی آروم شدن هم ما میتونیم یکم فکر کنیم
-باشه هر چی تو بگی
سوار ماشین شدیم وروبه علی گفتم: جلوی آموزشگاه نگه دار برم ببینم چه خبره هم چند روز مرخصی بگیرم اصلا تمرکز ندارم برم سرکلاس
-باشه عزیزم
وارد آموزشگاه شدم بادیدنم همه ازجاشون بلند شدن وخبر پیمان ومیگرفتند دیگه داشت عصابم خورد میشد .رفتم سمت دفتر مدیر آموزشگاه وموضوع رو براش تعریف کردم .خانم خیلی خوبی بود چون همه ی روزهامو رفته بودم یه هفته هم بهم پاداش داد ویه هفته هم خودم از قبل مرخصی داشتم.ازش تشکر کردم واومدم بیرون .علی با دیدنم گفت: چی شد؟
-هیچی دو هفته مرخصی گفتم .فقط توی همین دوهفته پیمان باید بیرون وگرنه اصلا روحیه کلاس رفتن وندارم
-مهتاب من خیلی نگرانتم .همش استرس داری ،توی خواب ناله میکنی ،درست غذا نمیخوری .من بهت حق میدم به خاطر برادرت خواب وخوراک نداشته باشی اما این درسته که با غذا نخوردنت من وخانواده ات رو نگران کنی .مامانت الان همه فکرش پیش پیمان ،تو دیگه نمک روی زخمش نباش .شما الان یه خانم بزرگی که نامزد داری میخوای بشی زن زندگی من .اگه توی زندگیمون از این مشکل ها پیش بیاد میخوای اینجوری باشی .من دلم میخواد همونجور که تو توی مشکلات به من تکیه میکنی منم بهت تکیه کنم مهتاب.
-چشم مواظب خودم هستم .
تلفنم که زنگ خورد علی حرفی رو که میخواست بزنه رو قطع کرد ومنتظر شد که جواب بدم
-بله ؟
romangram.com | @romangram_com