#پناه_زندگی_پارت_148

علی که تلفن رو قطح کرد نگاهی بهمون انداخت وگفت: باید بریم کلانتری .

مامان زد روی صورتش وگفت: یا امام حسین .

پریسا : چرا ؟مگه پیمان چیکار کرده ؟

-باید بریم اونجا متوجه همه چی میشیم

سریع لباس هامون رو پوشیدیم وسوار ماشین شدیم .آروم آروم اشک میرختم وهمه فکرم پیش پیمان بود یعنی چیکار کرده بود داداش من زورش به یه گنجیشک هم نمیرسید اما الان سر از کلانتری در آورده

جلوی کلانتری پیاده شدیم باهزار خواهش والتماس رفتیم داخل کلانتری .خیلی استرس داشتم وفقط میلرزیدم .

بعد از چند دقیقه رفتیم داخل . مرد روبه رومون که همه سرباز ها بهش میگفتند جناب سروان پرونده آبی رنگی رو گذاشت جلوش وگفت : همراه آقای پیمان ....

نذاشتیم حرفش تموم شه وگفتیم بله بله ماییم

علی گفت :موضوع چیه جناب سروان .

-ایشون با موتور تصادف کردن .متاسفانه کسی که بهشون زدن والان توی بیمارستان وحالش زیاد خوب نیست .دوم این که گواهینامه هم نداره

مامان سرش رو گرفت وروی صندلی نشست .منم که توی فیلم ها دیده بودم با سند آزاد میکنند گفتم : میشه سند بیاریم ؟ نمیشه داداشم امشب توی بازداشتگاه نمونه

-نه امشب باید اینجا بمونه .

پریسا: میشه ببینیمش ؟

romangram.com | @romangram_com