#پناهم_باش_پارت_57

سینا اینجاشباش خیلی سرده مامان سردش میشه ها
دستش که دورم حلقه شد از زمین کنده شدم توی اغوشش تقلا کردم بذارم زمین نمیخام بیام
سینا: هییییس اروم باش عزیزم صب خودم میارمت قول میدم الان اروم باش باید بریم خونه کلی مهمون داری تو که هیچ وقت بی احترامی نمیکردی عزیزم
اون روزا گذشت سخت گذشت تلخ گذشت اما گذشت ارش موند کنار اومد باهام ساخت غافل از اینکه قراره با بدتراز ایناشم کنار بیاد ...
همه خانواده اش خبر دارشده بودن هرکدوم بهم تسلیت گفته بودن .بهم محبت داشتن هر جوری شده با حرفاشون بهم میفهموندن که تنها نیستم ویه خانواده کوچیک اما گرم دارم.
روزها پشت سر هم میگذشت و پدرم ازم دور ودورتر میشد ولی هر چند وقت یه بار بهم گوشزد میکرد که بعد سال مامان باید به عقد سینا در بیام ومن زیر بار نمیرفتم تا اینکه مجبور شدم رک وراست بهش بگم کسه دیگه ای رو دوست دارم وغیر اون با کسی ازدواج نمیکنم که سیلی محکمی هم بخاطرش خوردم.
سینا وقتی فهمید یه حاله بدی شد نمیدونم چشماش قرمز شد رنگ گردنش بیرون زد اما باز چیزی بهم نگفت اما پا پسم نکشید بعد دوماه از فوت مامان به پیشنهاد بابام عازم سفر شدیم تا حال و هوامون عوض بشه پدرم عاشق مادرم بود توی این دوماه واقعا پیر شده بود اما خودشو مثله همیشه محکم نشون میداد .
شاید اگر بخام رو راست باشم فقط توی اون مسافرت سینا دلمو شکست ‌و قلبم به درد اورد توی این۲۴سالی که عمر کردم فقط اون شب سینا سینای همیشه ی من نبود .
وقتی رسیدیم استارا و ویلا گرفتیم نزدیک غروب بود که پدرم گفت براش کاری پیشه اومده وباید برگرده ولی ما بمونیم وچند روز دیگه برگردیم من معنیه این کارشو خوب فهمیدم میخاست منو سینا تنها باشیم تا سینا شاید بتونه متقاعدم کنه به ازدواج وقتی بابام رفت سینام برای خریدن شام از خونه بیرون رفت .
با بیلیز وشلوار ورزشی جلوی تلوزیون نشسته بودم که صدای باز شدن در وشنیدم به طرف در برگشتم و سینارو غذا به دست دیدم
به طرفش رفتم غذا هارو از دستش گرفتم
مرسی حالا چی گرفتی؟ من غیر برگ باشه نمیخورما
سینا: همونه که دوس داری شکمو
وقتی مشغول خوردن غذا شدیم همش احساس میکردم نگاه سینا بهمه سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم
به چی زل زدی؟
سینا: تاحالا گفتم خیلی خوشگلی؟
با اینکه سینا همیشه ازم تعریف میکرد اما این بار یه جوره دیگه بود .
سرم وپایین انداختم وگفتم تا دلت بخاد....
سینا: از همون بچگی همیشه میگفتم سارا خیلی خوشگله
هم خوشگل بودی هم شیرین جوری حرف میزدی که دلم میخاست اینقد بغلت کنم وفشارت بدم تا جیغت و در بیارم نمیدونم ۱۴؛ یا ۱۵ سالم بود که فهمیدم تو برام با سیما خواهرم فرق داری وقتی بهم میگفتی داداش خوشم نمی اومد وسرت داد میزدم دلم میخاست همش دور ورت باشم دوس نداشتم پسرای دیگه رو اطرافت ببینم با همین بهرام پسرعمه مون هزاربار کتک کاری کردیم سر این موضوع من ۱۵سالم بودو تو ۸ سالت بچه بودیو‌نمیفهمیدی دور ورت چه خبره روز به روز حسم بهت پر رنگتر میشد دانشگاه که قبول شدم دور ورم پر از دختر بود و من توی قیافه ی هر کدوم دنبال تو میگشتم من دلم فقط کنار توبودن میخاست تحمل اون جو برام سخت بود دور بودن از توهم داشت دیونه ام میکرد هر وقت برمیگشتم خونه به جای خونه مامانم می اومدم پیشه شما با این کارم دله مامانم ومیشکستم اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم راهم سمت تو کج میشد....
یه ترم و به زور خوندم و دیدم طاقت ندارم افتادم دنبال کارای انتقالی به هزار مکافات انتقالی گرفتم و برگشتم تبریز هرجا میرفتی باهات بودم کوه ،،مهمونی، خوش گذرونی با دوستات محدودت نمیکردم تا مخالف بودنم نشی ....
سارا من دوستدارم خیلی دوستدارم‌بیشتراز اونی که بتونی فکرشو بکنی خیلی عذاب کشیدم
نمیدونی چقدر سخته کسی که عاشقشی پیشت باشه و نتونی اونجور که میخای کنارش باشی لمسش کنی بغلش کنی
دیگه نمیتونم دیگه نمیتونم تموم کن این فاصله رو...
خشکم زده بود شنیدن این حرفا از برادرت خیلی سخته ماتم برده بود و نگاهش میکردم که از جاش بلند شد روی صندلیه کناریم نشست دستم توی دستش گرفتو پشته دستمو نوازش کرد
سینا: ساراجان بذار تموم شه این دوری بخدا دیگه طاقت ندارم
میخام داشته باشمت کامل و بی مرز ماله من باشی
دستمو از دستش کشیدم و ازش فاصله گرفتم وداد زدم خفه شو خفه شوسینا نگو همه این سالا بهم نظر داشتی وقتی بغلت میکردم وقتی بوست میکردم وای وای خدایا سینا بگو شوخی کردی بگو حرف مفت بود همش
اشکام نمیذاشتن خوب ببینمش تو داداشمی نامرررررررررد
وقتی سرم و بلند کردم نبود ولی من عینه دیونه هابه عالم و ادم بدبیراه میگفتم سینا داداشم بود هربار که لمسم میکرد به چشم خواهری نبوده حالم بد بود خیلی بد .....
روی پله ی حیاط نشستم و زانو هامو بغل کردم وبه دیوار کنارم تکیه دادم و به فکر رفتم نمیدونم چطور وکی خواب برده بود....

romangram.com | @romangram_com