#اسوه_نجابت_پارت_79


- جان امین! عزیز امین! تو منو به اسم صدا زدی؟ خدایا هزار مرتبه شکرت! همش فکر میکردم از بردن اسم من حس بدی بهت دست میده! در آرزوی این بودم که از دهنت بشنوم امین!

مریم از خجالت، دونه های عرق روی پیشونیش ظاهر میشه! صورتش گر گرفته!

مریمو به خودم میفشارم:

- خوشحالم! خیلی خوشحال!

سرمو بالا میگیرم و ادامه میدم:

- مریم من به همین حالت هم راضی ام، حتی اگه سالها طول بکشه تا تو منو واقعا به عنوان شوهرت بپذیری!

صدای آیلین از دم در اتاق میاد

- واااااااای!!!! خدا مرگم!!!! مامانی چرا رفتی تو بغل بابایی؟؟؟!!! وااااااااای!!! خدا کورت میکنه!!! مگه نگفتی که دخترها نباید برن تو بغل پسرهای غریبه؟؟؟!!! وای!!!!!

مریم به سرعت خودشو از بغل من بیرون میکشه و با چهره ی کبود شده و بدون زدن حرفی به سرعت از اتاق خارج میشه و بعد از چند لحظه در دستشویی به هم میخوره. به سمت آیلین میرم:

- پدر سوخته، تو اینجا چکار میکنی؟ مگه شام نمیخوردی؟

- خو! خوردم! چقدر بخورم؟! دیدم شما نیومدید، نگران شدم خو!!!

- آره اروای عمه نداشته ت! نگران شدی یا اومدی فضولی؟


romangram.com | @romangram_com