#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_17
خسرو: چی؟
-بیخود نیست هروقت میایم می بینیم درآشپزخونه بسته اس اینادارن...
با شیطنت ابروهامو انداختم بالا که صدای خندمون بازم رفت هوا!
لاله: میگما دقت کردین ما امروز ته دیگ نخوردیم؟!
خسرو: اَی، من احساس میکنم ته دیگش پره موعه!
-آره فک کن یه ذره ته دیگ برمی داریم ولی یه عالمه مو باید از دهنمون بیاریم بیرون! عوق!
صدای مش رجبو از پشتمون شنیدیم که خطاب به ما گفت:
-آی زلزله ها! کجا؟
خسرو: داریم میریم دیگه.
مش رجب: یه چیزی یادتون نرفته؟
-چی؟
همون موقع شهربانو خانوم از تو آشپزخونه اومد بیرون. دستش یه دیس بزرگ پره ته دیگ بود. هرسه تامون برگشتیم به هم نگاه کردیم وبعدم الفرار. نشستیم توچمنای پشت خوابگاه، البته نشستن که نه خوابیدیم.
-چ شانسی آوردیما!
خسرو: خوبه نریختن تویَقه امون.
romangram.com | @romangram_com