#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_66


امید که صبحانه اش را خورد و رفت بهار دوباره فکر کرد:لابد خیلی زیباست.ان قدر که این همه زیبایی من به چشم نمی اید.

پس از چند روز که تلاش کرد با کتی تماس بگیرد موفق نشد تصمیم گرفت به خانه اش زنگ بزند.شماره را که می گرفت هول بود و نمی دانست چه بگوید.بهار صدای خدمتکارشان را شناخت با دستپاچگی سلام کرد و گفت:ببخشید هر چه تلفن همراه کتی را می گیرم جواب نمی دهد می خواستم ببینم اگر خانه است..

خدمتکار نگذاشت حرفش را تمام کند.گفت:چطور خبر نداری کتی از ایران رفته بهار جان.

بهار یخ کرد با لکنت گفت:ر...ر...رفته...کی؟چطوری؟

-چند روز پیش با مادرش رفت پدرش خیلی مخالفت کرد ولی کتی پایش را توی یک کفش کرده بود که باید با مادرش برود پدرش هم لج کرد و گفت اگر می خواهی با مادرت به گشت و گذار بروی من یک قران به تو نمی دهم این را گفت که کتی را از رفتن منصرف کند ولی او که از چند هفته پیش کارهایش را کرده بود برنامه اش را عوض نکرد زنگ هم زده که تا یکی دو ماه دیگه انجا می ماند...

بهار بدنش به لرزه افتاده بود تشکر کوتاه و مختصری کرد و گوشی را گذاشت دلش نمی خواست به هیچ چیز فکر کند نه به رفتن کتی نه به اینکه پولها را چه کار کرده است هیچ چیز.فقط دلش می خواست بخوابد.ان قدر بخوابد که وقتی بیدار شد همه چیز از خاطرش رفته باشد.رفت توی اتاق خواب و روی تخت افتاد.فکر کرد:لابد پولها را به حساب رییخته و رفته پیش خودش گفت:چرا بدون خداحافظی رفت؟او که اینجا رو بلد بود.

بلند گفت:اگر پولها رو با خودت برده باشی کتی میکشمت.

بهار می دانست پدر و مادر کتی سالها پیش از هم جدا شده اند و این را هم می دانست کتی بیشتر ترجیح می دهد که با مادرش باشد تا با پدرش که همیشه کار داشت و هیچ وقت را برای تفریح و خوشگذرانی در نظر نمی گرفت.بهار به خودش دلداری میداد فکر کرد:یا پولها را ریخته به حساب یا یادش رفته و بعد که برگشت..

-منم با تو بیام امید؟

-دوست داری بیا.با دوستانم می رویم کافی شاپ نیاوران.

-با همان دوستات؟

-اره البته یکی دو نفر دیگر هم می ایند اگر می خواهی بیایی زود لباست رو بپوش.


romangram.com | @romangram_com