#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_59
-هر چقدر هم شیک و پیک باشد مال بابات که نیست بخواهی جلوی مردم افاده بیای.
-به مردم چه؟
-بله به مردم چه؟شما هر کاری دوست دارید بکنید گور پدر مردم.جواب مرا چه می دهی؟جواب مادر بیچاره ات را که هفت سال شب و روز پشت چرخ نشست و تو را به این سن رساند اخ بهار حیف که دلم نمی اید عاقت کنم والا.
بهار با گریه گفت:خوب عاقم کنید...از چی می ترسید از اینکه نفرینتان دامنم را بگیرد..خب بگیرد..بهتر از این است که از دیدن من خوشحال نشوی و مرا به خانه ات دعوت نکنی نترسید نیامده بودم خودم را افتابی کنم که ابروی شما را بریزم امدم فقط..فقط..
دیگر نتوانست به حرفهایش ادامه دهد با حرکاتی امیخته با خشم تمام وسایلی را خریده بود جلوی در روی هم چید و بعد زل زد به چشمان مادرش وگفت:دیگه به دیدنتان نمی ایم که مایه ابروریزی شود...هر وقت دلم برایتان تنگ شد ان را به صلابه می کشمش.می اورمش بیرون.می دانم که دیگر دوستم نداری و از من بدت می اید می دانم که هزار بار در روز می گویی کاش سر زا می مردم و او را به این حال و روز نمی دیدم ولی..
مادر خودش را از جلوی در کنار کشید و در حالیکه از هق هق دخترش ناراحت بود با صدایی مهر امیز گفت:بیا تو عزیزم من حاضرم بمیرم و چشمهای زیبای گریان تو را نبینم ماشین را ته کوچه پارک کن و بیا تو.می دانی خواهر و برادرت چقدر هوای تو را کرده اند می دانی روزی چند بار از من می پرسند ابجی بهار کجا رفته که پیدایش نیست.
بهار با هق هق خودش را در اغوش مادر انداخت و گریست.
-ابجی بهار می خواهم اولین نقاشی مه با این ابرنگ می کشم عکس تو باشد.
بهار به رویش لبخند زد.بهزاد توپ چهل تیکه را زیر پایش قل میداد.
-ابجی بهار فردا توی مدرسه مسابقه داریم توپ مدرسه ما از این بدردنخورهاست بچه ها توپ را که ببینند از خوشحالی هول می کنند راستی که چه کیفی دارد با این توپ فوتبال بازی کنیم.
بهار گفت:مادر پول صاحبخانه را دادی؟
مادر نگاهش نمی کرد.
-اره.
romangram.com | @romangram_com