#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_57
پدر سعی داشت ارامش کند و به نحوی روی اتش خشم او اب بریزد.
-ببین پسرم باید یادت باشد که بهار از چه خانواده ای امده و باید به دختری که با فقر و محنت بزرگ شده کمی حق بدهی که در خورش قورمه سبزی بال و گردن مرغ بریزد.تو باید به او فرصت بدهی امید من.عوض اینکه مدام از او ایراد بگیری کمی به زیبایی خارق العاده اش توجه کن لذت ببر پسرم از طراوت و شادابی و زیبایی اش لذت ببر و نقص هایش را نادیده بگیر.
امید می دانست سر و کله زدن با پدرش بی فایده است روی همین اصل خداحافظی کرد.بعد که به کارهای بهار اندیشید بی انکه بخواهد خنده اش گرفت و در دل گفت:این دختر دیوانه است .بعد یادش افتاد چطور قیافه معصومی به خودش گرفته بود و گفته بود:مادرم همیشه با بال و گردن خورش می پخت.بیشتر که فکر کرد احساس کرد دلش برای بهار می سوزد.از دست خودش عصبانی بود.نباید سرش داد می کشید.لخ چقدر بی رحم بود.تازه یاد نگاه معصوم بهار افتاد که روی قرمه سبزی کف اشپزخانه غلت می خورد.از اتاق خواب که رفت بیرون بهار را دید که چند دست لباس روی دستش بود و با بهت و ناراحتی انها را زیر و رو می کرد امید جلو تر رفت و گفت:چی شده بهار؟
بهار گوشه لبش را گزید و گفت:لباسها در ماشین لباسشویی رنگ گرفته اند.بعد یکی از پیراهنهای سپید امید را به طرفش گرفت و گفت:نگاه کن سبز و قرمز و ابی شده.از پیراهن قهوه ای منم رنگ برداشته.
امید هاج و واج تک تک لباسها را نگاه کرد.بهار در انتظار واکنش شدید بود.امید نگاه سرزنش باری به بهار انداخت و گفت:بهار...بهار...بهار. بعد که دید بهار سرش را اداخته پایین و زیر چشمی نگاهش می کند زد زیر خنده.
بهار نابارورانه سرش را بلند کرد باورش نمی شد حالا به خاطر لباس های رنگ به رنگ شده اش قهقه بزند.پیش خودش گفت:لابد از سر عصبانیت می خندد.اما وقتی امید گفت:هیچ می دانی این جور مواقع چه قیافه ای پیدا می کنی؟مثل بچه های کمرو و خجالتی و خنگ سرخ و رنگ به رنگ می شوی و ادم دلش به حالت می سوزد.
بهار که از ان حالت در امد به خنده افتاد تمام لباسها را یکی یکی نشان امید داد و هر دو با صدای بلند می خندیدند.به نظر می رسید سایه سردی که بر روابط ان دو نفر حکمفرما بود کنار رفته و هوای دوستی شان رفته رفته افتابی می شود.
-نمی خواهی بلند شوی بهار؟
-مگر نگفتی امروز کلاس ندارم.
-چرا...من ساعت 8 پرواز دارم.
-پرواز.وبلند شد هم چنان که چشمانش را می مالید گفت:کجا؟
امید کیف دستی اش را بست و گفت:تبریز.
بهار چشمان خواب الودش را میخ کرد توی اینه.امید موهای خوش حالتش را با واکسی به سرش چسبانده بود.اهی کشید دمپایی اش را پوشید بی انکه حرفی بزند از اتاق رفت بیرون.صورتش را که می شست فکر کرد:می رود پیش نامزدش؟لابد خیلی دلتنگش شده که به من چه..حالا دلتنگش شده یا گشاد چه دخلی به من دارد؟عوضش او که رفت منم می روم پیش مادرم.یک هفته است که خواهر و برادرم را ندیده ام لابد حسابی دلتنگم شده اند.خودش که بد جوری هوایشان را کرده بود.صورتش را که با حوله خشک می کرد پیش خودش گفت:شنبه بر می گردد نمی شود که غیبت کند امید توی راهرو جلوی اینه قدی ایستاده بود.
romangram.com | @romangram_com