#نیش_پارت_63
و شکوفه اخمی غلیظ نثارش کرد.
به محض اینکه پیاده شدند پیروز کنارشان توقف کرد. امیر اهسته زیر گوش شکوفه پچ پچ مرد”بی پدرا معلوم نیست از کجا پول همچین عروسکی رو دراوردن
و شکوفه لبخندی زد و تشر زد: ندید بدید بازی در نیار!
پیروز همراه پوری و مادرش امده بود. حنانه فقط یک سلام کوتاه به او داد و حتی نگاهش هم نکرد اما توی اغوش فرحناز فرو رفت و محبتش ار حس کرد و بالاخره عقده ی حقارت خودش هم زد بیرون ... این زن خیلی خوب بود.
پوری یک جعبه ی بزرگ شیرینی دستش گرفته بود و فقط با او دست داد اما نگاهش موجی از انرژی مثبت را به وجودش سرازیر کرد.
طبق روال محضرها، حاج اقا را باید توی خواب می دیدی و با 20 دقیقه تاخیر بالخره حاج اقا از همان اتاق کناری بیرون امد.
شاید تاخیرش برای سایرین زیاد طولانی نشد اما حنانه کلافه بود کاش زودتر همه ی این بازی مسخره تمام می شد. نگاه های سنگین پیروز را حس می کرد و می ترسید. باز با خودش فکر کرد “اگه اون روز منو می برد خونشون چکارم میکرد “ و بی اختیار با تنفر نگاهش کرد که نگاه سرد وعبوس پیروز غافلگیرش کرد و ترسید
فرحناز مادر بود، مادر بود که نگرانی و ترس را در نگاه حنانه دید. برخسات و کنارش نشست و اهسته گفت: دورت بگردم مامان رنگ به روت نیست قراره عروس بشی چرا انقد دلشوره داری!
حنانه بغضش را پس زد و لبخندی تحویلش داد و شرمگین و گلگون سرش را پایین برد و عوضش یک بغل از ان بغلهایی که حسرتش را داشت نصیبش شد.
حاج اقا نیم ساعتی را بالای منبر سیر کرد تا بالاخر رضایت داد صیغه را بخواند و چشمان امیر و شکوفه از شنیدن میزان مهریه ای که خانواده ی سلطانی برای حنانه در نظر گرفته بودند، برق زد. 10 سکه ی تمام بهار ازادی ... قیمت سکه هم که این روزها هی بالا می رفت.
امیر فکر می کرد”اگه بشه خرج جهازشو از ِقبَل همین سکه ها دراورد خوبه “
شکوفه اما داشتن حداقل یکی دو تا از سکه ها را حق خودش می دانست. برای حنانه مادری کرده بود.
romangram.com | @romangram_com