#نیاز_پارت_2
یادش بخیر کارمون شده بود رفتن به کلاس و شبها شب نشینی تا دم دمای صبح ... من یک سال زود تر از دریا فارق التحصیل شدم آخه رشته من علوم ارتباطات بود و رشته اون پزشکی درس هر دو مون سنگین بود اما من چون تصمیم داشتم در آینده کار کنم مجبور بودم باتوجه به رشته کاریم یک زبان خارجی و بین المللی هم در کنارش یاد میگرفتم در نتیجه یک کلاس زبان انگلیسی هم میرفتم که به صورت شبانه بر گزار میشد خلاصه به هر جون کندنی بود تونستم مدرک رو بگیرم و خودم رو تو یکی ار بهترین هتلها مشغول به کار کنم.
حالا که همه چی رو براه شده، دریا میخواد بره ... خیلی بهش وابسته شدم ... اگه اون بره من خیلی تنها میشم ... نه اینکه بخوام بگم کسیو ندارم نه اما خونواده داییم که تنها افراد باقی مونده برای من هستند با*ل*ک*ل منو فراموش کردند همونقدر هم که بعد از مامان و بابا مسیولیت نگهداری من رو به عهده گرفتن تا عمر دارم ممنون دارشونم ... بابای بیچارم زارع یک زمین برنج بود. اینقدر کارش سنگین بود، آرتروز و واریس پا، دمارشو در آورد. مامانم هم خواست جایگزین بابا باشه و نوندرار خونه بشه، که اونم به دو سال نکشیده منو تنها گذاشت، و شبونه رفت پیش بابای خدابیامرزم.
من موندم و یه دایی پیر . اون هم با بابا مامانم تو یه زمین کار میکرد .اما زن داییم تصمیم گرفت تو خونه بمونه و به بچه هاش رسیدگی کنه .الحق الولانصاف هم دختر و پسرش خوب جواب زحمتاشون رو دادن .دخترش دیپلم گرفت، سریع شوهرش دادن .اما تو خونه شوهرش، درسش رو ادامه داد .الان بیا و ببین برای خودش خانومی شده. تو بابلسر معلم بچه های دبستانی شده. امسال هم شنیدم بچش پیشه خودش درس میخونه .پسر داییم هم برای تحصیلش بورسیه گرفت. با کلی بدبختی، پول پیش گرفتن، از ارباب دایی، راهیه انگلیس شد .هنوز پنج سال دیگه داره تا دکتراش رو بگیره.! اوایل دایی و زندایی براشون پول میفرستادن اما یه کاره خوب واسه خودش دست و پا کرد، حالا اون بعضی وقتها برای زندایی اینها پول میفرسته.
منم که با وجود چند تا خواستگار از جمله پسر ارباب (تو کار زمین داری زارع به صاحب زمین ارباب میگه )با پولی که بابا و مامان برام کنار گذاشته بودند اومدم تهران و رفتم دانشگاه. برای اولین بار بود پامو میزاشتم تو تهران .یادش بخیر پنج، شش سال پیش بود. تنها و بیکس با دایی اومدم تهران .داییم هم که فقط همون میدون انقلاب رو از تهران بلد بود . یکراست با هم رفتیم برای خوابگاه. اسممو دادیم، اما تا آمآده تحویل میشد باید چند ماهی میرفتم تو نوبت. دایی گفت از همه مهمتر جای خوابته ... برام یه اتاق سی متری تو انقلاب کرایه کرد .اونم چی رهن کامل هنوزم که هنوزه اون تو به سر میبرم .از روزی که اومدم، دریا هم اون تو بود. اصلا یکی از دلایلی که دایی راضی شد من اونجا بمونم وجود دریا بود ... دایی مهربون بود اما باز هم چندان امروزی نبود که راضی باشه دختره تک و تنها تو یه جامعه گرگ بمونه ... بیچاره ... الا ن کلی حال نداره . سرم خلوت شد، حتما برای بعد از عید، یه مرخصی رد میکنم و میرم پیشش .هر چی باشه خیلی گردنم حق داره .هم دایی، ... هم زن دایی ...
حالا تنهایی یه طرف ترس خالی شدن آپارتمان یه طرف .
اینجوری هم که صاحبخونه گفته بود تا آخر سال میخواد اونجارو بفروشه ... حقم داره بدبخت اینقدر قدیمی و داغون شده که صد در صد هیچ کسی حاضر نیست توش زندگی کنه
صدای تلفن منو به خودم میاره
- اطلاعات هتل هیراد بفرمآیید ؟
-سلام خانوم میشه لطفا دو پرس نهار برای اتاق سیصد و بیست بفرستید
-سلام ... جناب برای سفارش غذآ باید با کد رستوران تماس بگیرین ممنون میشم
- اوه ببخشید اونوقت کدش چنده؟
-۰۱۲ . باقیه کدهای مربوطه هم تو یک کارت سفید رنگ کنار میز تلفنتون ثبت شده
-مرسی بله دیدمش وقتتون بخیر
- روزه خوبی داشته باشید
از صبح، اینقدر کلنجار رفتم با مسافرها، دیگه حوصله ندارم ...
یا سخت گیرن، یا بیکار، یا وسواس، ول کن معامله هم نیستن ... هرچند با این نرخه بالای هتل ها، باید هم وسواس داشته باشن ..
تو این ایام اجازه نشستن روی صندلی هم ندارم حتی با یک همکار صحبت کردن نشانه بی درایتی پرسنل هست . خب قوانین کارمه دیگه..
.من تو قسمت پذیرش، اطلاعات، کار میکنم یکی از حساس ترین قسمتهای هتل . کارم هم رزرو اتاق و وارد کردن کد ورودی هر اتاق داخل کارت و مشخصات میهمان داخل کامپیوتر تلفنی .
باید پاسخگوی اوامر میهمانها و مشکلات و سوالاتشون باشم .
رضا هم همین کاره منو میکنه .اون با حوصله تر از منه. من بعضی جاها کلافه میشم از سر و کله زدن، اما اون حسابی حال میکنه با کارش .از لحاظ ظاهری هم که بسیار خوش تیپ و متین و با وقار. از من یک سال بزرگتره.
یکی از شرایط کار تو این قسمت ظاهر زیبا اندام متناسب و آراستگی بود که خدا رو شکر من از هیچکدومشون بی بهره نبودم
با این که تا هفده سالگیم تو شمال بزرگ شده بودم، اما ذره ای لهجه نداشتم .زن دایی، رو این مورد خیلی وسواس به خرج میداد. روی بچه هاش حسابی تمرکز میکرد که مبادا فردا روزی چیزی از هم سن و سالاشون کم داشته باشن بالطبع من هم کناره اونها به یک نون و نوایی رسیدم از جمله طرز بیان کلمات و گفتارم که به اندازه کافی براش زحمت کشیده بودم .. آخه خیلی سخت بود تو محیط شهرستان، مدارسی که بچه ها با گویش محلی توش صحبت میکردن ما خودمون رو تا اون حد مجزا بار بیاریم ...
سرمو تا اونجا که میتونستم پایین بردم. خودمو مشغول سفارش اتاقها کردم .
ساعت دو نیم باید به اتاق صد و یازده تلفن کنم، قرارش رو یاد آوری کنم .
@romangram_com