#نیاز_پارت_157
- هیچ وقت این اجازه رو به خودتون ندید که من رو با خودتون مقایسه کنید ... در ضمن من که گفتم مزاحمتون نمیشم شما بفرمایید من خودم با آژانس میرم ...
صدای سابیدن دندانهاش روی هم به خوبی به گوشم میرسید ...
معلوم بود به زور به اعصابش مسلط شده ...
منتظر پاسخی نشدم و دور شدم ...
مانتوم رو برداشتم و بعد از خدا حافظی با سولماز و کیان و آرزو به سمت حیاط رفتم ...
از اون حرفهایی که به کیان زدم هم احساس خشنودی داشتم هم احساس نا خوشایند که الان با چه رویی برم تو ماشینش بشینم و بگم منو برسون خونه ...
اینقدر امشب رفتارش غریبه تر از یک غریبه بود که باز تو پیدا کردن احساسم اون هم به اون زودی نسبت بهش تردید پیدا کردم یا بهتر بگم یه جورایی پشیمون شدم ...
از در حیاط رفتم بیرون که دیدم با ماشین دقیقا جلوی در پارک کرده و منتظر من توی ماشین نشسته ...
اینقدر فاصلش با در کم بود که همونطور ایستاده بودم روبروی شیشه پنجره سمت خودش بود م ... هنوز چند ثانیه نمیشد ایستاده بودم دیدم خیلی خونسرد به روبرو نگاه میکنه اصلا انگار نه انگار که منتظر من ایستاده ...
برای اینکه زیادی خودم رو مشتاق نشون ندم طوری وانمود کردم که ندیدمش ... سرم رو به سمت مخالفش برگردوندم و به دو ماشینی که اون سمت خیابون ایستاده بودند و منتظر به نظر میرسیدند نگاه میکردم ..
صدای کشیده شدن شیشه برقی که به سمت پایین میومد رو به خوبی شنیدم اما باز نگاهی نکردم که خودش گفت ..
-باشه قبول کردم که من رو ندیدی حالا بیا سوار شو .توقع نداری پیاده شم برات درو باز کنم که ...
وای یعنی اینقدر ناشیانه تظاهر کردم به ندیدنش ؟ یه جورایی بدنم داغ شد ...
زمان رو مناسب دیدم برای سوار شدن ... اما باز قبلش ترجیح دادم یک بار دیگه راه دوم برگشتم به خونه رو براش گوشزد کنم ...
-ممنون الان به یکی از بچه ها میگم برام یه ماشین بفرسته ...
از این حرفم دیدم خیلی عصبی ترمز دستی رو کشید و گفت ...
-نیاز از سر شب رو اعصابم بودی الان باز شروع نکن ... خودت سوار میشی یا پیاده شم به زور سوارت کنم ؟
خیلی جالب بود این جمله چقدر عصبیش کرده بود ... میمیک صورتم رو جوری کردم که فکر کنه با نارضایتی سوار شدم اما از نه قلبم یه جورایی هم راضی بودم هم ناراضی ... دلیل راضی بودنم این بود که همنشینی با کیان هنوز برام لذت بخش بود و ناراضی از اینکه اصلا دوست نداشتم فکر کنه که با دادی که نسبتا بلند سرم زده بود ترسیده بودم و سوار شدم ..
چند دختر پسری که دیگه آماده بودند برای رفتن به خونه هاشون به ما نگاه میکردند کیان هم معلوم بود که از نگاه دو تا دختر ها کم لذت نمیبره ...
یه جورایی پشت رل ژست گرفت ... خواستم یک ضد حال اساسی بهش بزنم تا بار آخرش باشه که سرم داد میزنه ..در رو باز کردم و صندلی رو خوابوندم خواستم پشت سوار شم که متعجب نگاهم کرد و با اخم پر رنگی بر گشت و نگاهم کرد ...
-مثل یه دختر خوب صندلی رو درست کن و بیا سر جات بشین ... کم کم آخر شبی داری اون روی من رو بالا میاریا ...
لبخندی زدم و گفتم ...
-چه فرقی داره به حال شما ... مهم اینه که لطف میکنین و من رو میرسونین ...
از نگاه نگران کیان معلوم بود که اصلا دلش نمیخواد مضحکه چهار تا آدم بشه ...
@romangram_com