#نیاز_پارت_141

وای باز باید با اینها سر و کله بزنم واسه نرفتنم ...
-فکر کنم بر عکس گفته های چند دقیقه پیشتون شما کاملا با میل خودتون امدین اینجا چون من به سولماز خبر دادم که نمیام ... یادتون نرفته که من هنوز عزادارم ...
ابروش رو بالا میندازه و میگه ...
-من میدونم که عزاداری اما همون سولماز خانوم گفته که من شما رو تو جشنش ببرم ... الانم دوست ندارم کسی فکرکنه که کاری رو نتونستم به خوبی انجام بدم ... گفته باشم یا همین الان آماده میشی یا اینکه با همین سر و شکل، نه با همون سرو شکل صبحت میبرمت تو جشنشون ...
بوی خوشبوی تنش تمام فضای خونه رو در بر گرفته بود .باعث شده بود کمی تسلطم به رفتارم کمتر بشه ...
-اما من اصلا آمادگیش رو ندارم ..اصلا، اصلا لباس ندارم ...
دو تا دستهاشو تو جیبش کرد و تو چشمهام خیره شد ..چقدر این ژستش خواستنی بود ...
- حالا برو دوشتو بگیر فکر اونجاهاش رو هم نکن ... من همینجا منتظرم ..
نگاهی به در حموم کردم ... دقیقا مشرف بود به جایی که کیان ایستاده بود ...
بایدپافشاری میکردم روی تصمیمم هیچ کس نمیتونست منو مجبور به کاری کنه که راضی نباشم..
-آقای محترم من گفتم که نمیام ... سرخود پاشدین اومدین تو خونه من به زور متوسل شدین که منو ببرین جشنی که اصلا با اوضاع روحیم سازگار نیست ...
همونطور دست به جیب تکیه داد به دیوار و با لبخند نگاهم میکرد ...
-حاضر شو ..اینقدر هم با من رسمی صحبت نکن ... فکرکردم با اتفاقی که بینمون افتاد کمی به هم نزدیکتر شده باشیم ...
باز داشت شیطون میشد ... اینبار تو خونه بودیم و واقعا از دستش هر کاری بر میومد ... باید ملایم تر از قبل باهاش بر خورد میکردم ... غیر م*س*تقیم بهم یه اولتیماوم داد ...
-آقا کیان منو درک کنین ... باور کنید اصلا با اوضاعی که دارم نمیتونم تو این جور مجالس حاضر بشم ...
دیگه باید رام میشد..خیلی مظلوم ازش خواستم ..صد در صد الان راضی میشه ..
-درکت میکنم اما بهتره بیای بعد از نیم ساعت قول میدم خودم برت گردونم ... تولد که نیست هر ساله یک بار بشه راه انداختش جشن نامزدیشونه فقط یکبار اتفاق میوفته ... زود باش حاضر شو ...
نخیر این مرغش یک پا داره ولی حق هم با اون بود ... آسمون که به زمین نمیومد اگر نیمساعت تو جشنشون پا میگذاشتم اما اگر به حرفش گوش میکردم باز احساس قدرت تمام وجودش رو میگرفت همینجوریش هم اعتماد به نفسش کم نیست ...
-حاضر نمیشم ... من تصمیمم رو گرفتم ...
چشمهاشو از حالت عادی ریز تر میکنه و میگه
-حاضر میشی ... میدونی این قیآفه لجباز کجا دیدنی تر میشه ؟ که خودم ببرمش دوش و ...
این دیگه خیلی اروپایی فکر میکرد ... پر رو تر از این حرفها بود ...
-شما تو خونه من اومدین برای من هم تصمیم میگیرین ؟ای بابا ... آدم نمیتونه تو خونه خودش هم آرامش داشته باشه ...
-خیله خب، اینقدر خونه خونه نکن ..زود حاضر شو ... حمومت کجاست ؟ انگار خودت رفتنی نیستی ؟

@romangram_com