نوشته: ناشناس
هواپیما کم کم از خاک کانادا بلند شد و به سمت ایران حرکت کرد. چشم هایم را بستم و به گذشته فکر کردم به این ۱۳ سالی که کانادا بودیم به اتفاق هایی که برام افتاده بود به شادی ها به غم ها به اولین عشقم ….. یاد اولین روزی که دیدمش افتادم خیلی وقت بود می خواستم اسمم رو تو یک کلاس نقاشی بنویسم ۱۵ سالم بود استعداد خوبی داشتم تابلو های زیادی کشیده بودم اما هنوز به قول رها خواهرم خیلی وقت لازم بود تا حرفه ای بشم !! یه روز داشتم یه مجله ی ایرانی ورق میزدم که چشمم افتاد به چند تاآگهی برای اموزش نقاشی : سیاوش ستایش آموزش نقاشی نیما رحمانی آموزش نقاشی سیما آراسته آموزش نقاشی و…… همینطور که داشتم اسم ها رو میخوندم رو کردم به پدرم و گفتم: بابایی این مجله کلی تبلیغ داره برای آموزش نقاشی !! _میدونم باباجان به یکی شونم زنگ زدم قرار گذاشتم برای شنبه این هفته که بری سر کلاس. _بابایی؟ _جان بابا
رمان های مشابه