#نقاب_من_پارت_96
_اينقدر اينجا بمون، تا جد و آبادت بياد جلوي چشمت
ديگه، من بهت کمک نمي کنم.
داشتم ميرفتم که پايم ليز خورد و نزديک بود روي
زمين بيافتم.حس بدي داشتم و همش فکر ميکردم الان
دست و پايم خواهدشکست، ولي حس دردي نداشتم،
آرام چشمم را باز کردم از چيزي که ديدم تعجب کردم،
دستهاي دنيل دور کمرم حلقه شده بود، بدنش داغ داغ
بود، صورتش مماس با صورت من بود، انگار ثانيه ها متوقف
شده بودن، نگاهش روي صورتم ميرقصيد و من در کما ئ
دستانش مانده بودم، حس خوش آيندي که نمي دانم از چه بود
داشتم، آن دو چشم سياه ميتوانست تمام وجودم را تسخير کند.
با حس گرمي لبانش، چشمانم را بستم، و دوباره به صورتش
نگريستم، چشمانش را بست، و آرام گفت :
_دوستت دارم، گربه کوچولوي بچگي من....
حالم بد شده بود، نه بخاطر بوسه اش، نه اينکه
مرا با کس ديگري اشتباه گرفته بود، دلم ميخواست
با فکر اين که من سونيا هستم، مرا ميبوسيد، اولين بوسه
زندگي ام، نبايد اينگونه ميشد، عقب عقب رفتم،
از حمام خارج شدم ودر حالي که تمام تنم خيس شده بود، دستانم
را قلاب بازو هايم کردم، وبه سمت اتاقم رفتم.
( يک سال بعد)
کنار پنجره ايستاده بودم، دود سيگار اطرافم را
پر کرده بود، نا اميدانه پُک ديگري زدم، عجيب
اين سيگار، شده بود نفسم، هر دم و بازدمي که
به سينه ميرفت و ميآمد،بوي اين سيگار در آن
دفن، ميشد، به ماه نگاه کردم، و باز در فکرش
فرو رفتم.
_خدايا کمک کن، چرا خاطراتش ولم نميکنه، چرا
فکرو خيالش منو به حال خودم نميزاره؟
چرا اسمش شده، ذکر لبام، نه اينکه ناراضي باشم هااا
نه، فقط ميخوام بدونم اصلا به من فکر ميکنه؟ چي
romangram.com | @romangram_com