#نقاب_من_پارت_110


بعد با کلافگي گفتم:

_تازه اگه بخوام بيام بازم نميشه
_چرا؟
_نميدونم انگار اين مرد بخشي از زندگي من
بوده، هميشه حس عجيبي تو نگاهش هست،
يه نيرويي هميشه منو سمت اون ميکشه، احساس
ميکنم وقتي پيشش هستم خيلي آروم و سرحاله.

با تعجب لبخندي زد و گفت:

_سونيا ؟
_هووم.

به صندلي تکيه زد و دستانش را در هم قلاب کرد
وگفت:

_عاشقش شدي درسته؟

عصبي و هول خنديدم و گفتم:

_ميفهمي چي ميگي، عاشقش شدم!اون زن داره.
_خب حالا که با نداشتن فرقي نداره، کجاس زنش؟!

اخم کردم و گفتم

_هر چي باشه هنوز طلاق نگرفته، و سارا هنوز
همسرشه.
_منم حرفي نزدم که تو اخم کردي؟!....

حرفش را ادامه نداد، نگاهش به پشت سرم خيره
مانده بود، رد نگاهش را دنبال کردم،دختر زيبايي
پشت من نشسته بود و قهوه مي نوشيد، نگاه ساميار
محو او مانده بود، به ساميار دوباره نگاه کردم و گفتم:

_هوووي سامي، چشمات چپ شدن، کمتر زل بزن.


romangram.com | @romangram_com