#نهال_پارت_58
خانوم بزرگ گفت:کی بود؟
عمه لبخندی زد و گفت:والا بود هستی رو گذاشت اینجا و خودش رفت ویلا!
_اتفاقی افتاده بود؟
_نه فقط خسته بود خودم ظهر میرم پیششون!
مرضیه گفت: چرا شما بری خب به والا جان بگو بیاد اینجا!
_امروز خستس بهتره من برم پیشش!
مرضیه ابروهایش را بالا انداخت و گفت:هر طور خودت میدونی!
به سمت یاسمین برگشت تا چیزی بگوید اما با دیدن صورت رنگ پریده دخترش گفت:یاسمین؟ببینم حالت خوبه؟
یاسمین به مادرش نگاه کرد.
مرضیه با نگرانی دستش را روی پیشانی یاسمین گذاشت و گفت:خدا مرگم بده چرا اینقدر رنگت پریده دختر؟
یاسمین لبخند کم جانی زد و گفت:چیزی نیست!
مرضیه دست های یاسمین گرفت و گفت:دستات یخ کرده دختر!بلند شو ببینم . اصلا تو چیزی خوردی؟
از جایش بلند شد و در حالی که یاسمین را با خودش میکشید گفت: میترا! یه چای دارچین با نبات واسه یاسمین خانوم اماده کن .
آلاله هستی را روی مبل گذاشت و زیر سرش را صاف کرد. خانوم بزرگ گفت: میذاشتی بیاد بالا این دختره که فعلا رفته پی ولگردی!
آلاله اهی کشید و گفت: حالش خوب نبود خودش خواست که بره!
romangram.com | @romangram_com