#نهال_پارت_50
_دستایی که میتونن چنین چیزای خوشمزه ای رو درست کنن باید طلا گرفت!
زن خندید. لحظه ای بعد با کنجکاوی پرسید.
_گفتی اینجا فامیل داری!
_بله! من از اقوام اردشیر خانم! میشناسینشون؟
با بردن اسم پدرش زن برای لحظه ای ایستاد و رنگ عوض کرد.
خیلی زود با شرمندگی گفت: واقعا؟ منو ببخشید که نشناختم!
نهال ابروهایش را بالا انداخت و گفت:خواهش میکنم! مطمئنا نمیتونستین بشناسین این که معذرت خواهی نداره!
_شوهر من تو زمینای اردشیر خان زندگی میکنن یعنی عده ی زیادی هستند که تو روستا اینطورن بیشتر زمینای اطراف برای اردشیر خانن. بزرگ روستا محسوب میشن ...
سرش را به زیر انداخت و گفت: من را ببخشید خانم جان اگر شما را میشناختم مزاحم نمیشدم!
نهال لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه ؟ با کدوم مزاحمت چنین کلوچه خوشمزه ای گیر ادم میاد؟!
زن متعجب از این که دختر رو به رویش با این لباسها و این رفتار صمیمی چطور میتواند ربطی به زن های از دماغ فیل افتاده قوم خان داشته باشد . گفت :شما چه نسبتی با اردشیر خان دارین؟
نهال کمی مکث کرد بعد با تردید گفت :من... خب من دختر خونده اردشیر خان هستم!
زن به ارامی سرش را تکان داد. باید هر چه زودتر خبر ورود این دختر عجیب و غریب که خودش را دختر خوانده خان معرفی کرده بود را به زن های روستا می داد. گفت:یه وقت مزاحم و شما نشم؟!
نهال دستهایش را کمی باز کرد از حالتی که زن به خودش گرفته بود فهمید که حتما عجله دارد.
_ من بهتره مزاحم شما نشم! حتما این وقت صبح خیلی کار دارین!
romangram.com | @romangram_com