#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_84
بابا-نه چیزی نشده
-مطمئنی؟
بابا-آره نفس جان، الانم به جای گیر دادن به حال من بگو شام چی داریم!
با چشم های درشت به بابا زل زدم. همین الان سرش توی یخچال بود و ظرف های غذا رو دید، بعد از من میپرسه شام چی داریم!
-بـابـا!
مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده که تا این حد حواس بابا رو پرت کرده.
بابا-چیه نفس؟
-هیچی والا.
رفتم سمت یخچال و غذا ها رو دراوردم و دادم دست بابا و گفتم:
-بفرما اینم شام، چشماتون ضعیف شده.
آروم زیر ل**ب طوری که من صداش رو نشونم گفت:
بابا-مغزم ضعیفه.
سعی کردم طوری جلوه بدم که انگار چیزی نشنیدم. گرسنه ام نبود و برگشتم توی اتاقم و در رو هم بستم.
مغزم ضعیفه! یعنی چی؟ تو این مدت از خیلی چیز ها بی خبر بودم. مامان و بابا رو خیلی کم می دیدم و بعضی از روز ها هم حتی نمی دیدمشون.
romangram.com | @romangram_com