#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_55

مامان کلافه از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت و روبه بابا گفت:

مامان-پویاست دیگه، از جنسه خودته.

این افتخار من بود که پویا بودم. مامان از اتاق رفت بیرون و اینبار نوبت بابا بود که می‌خواست نصیحت کنه.

بابا-نمی‌خوای شام بخوری؟

-بابا خودتون همین الان گفتین که هر وقت گشنم شد می‌خورم .

بابا-بیا بریم دلم برای اون روزایی که دور هم جمع بودیم تنگ شده.

حق با بابا بود. از وقتی پدرم شیفتش تغییر کرده بود و مامان سره کار می‌رفت کمتر دوره هم جمع می‌شدیم و بیشتر اوقات من شام و ناهار رو با دایی و یا بابا می‌خوردم .

به همراه پدرم از اتاق رفتیم بیرون و به سمت آشپزخونه راه افتادیم. بوی غذا کل آشپزخونه و سالن رو برداشته بود و در تعجب بودم که چطور توی کمتر از دو ساعت تونسته بودن غذایی رو درست کنن که بوش همه جا پیچیده بود.

شام رو با شوخی و خنده های من و پدرم و اعتراضات مادرم گذروندیم. بعد از شام مادرم برای استراحت به اتاق رفت و من و پدرم توی سالن روی مبل ، کنار هم نشستیم و مشغول تماشای سریال مردگان متحرک شدیم.

صدای مادرم رو از پشت سرم شنیدم و نگاهم رو از تلوزیون گرفتم.

مامان-بازم این فیلمه؟

-مگه چشه! فیلم قشنگیه.

مامان-قشنگه؟همش خون و خونریزیه.

نگاهم رو دوباره به تلوزیون دوختم و تمام حواسم رو دادم به فیلم. پدرم از کنارم بلند شد و بعد از بوسیدن پیشانیم شب بخیر گفت و به همراه مادرم به اتاقشون رفتن.

تلوزیون رو خاموش کردم و به اتاقم برگشتم. چراغ اتاقم رو خاموش کردم و نشستم روی تخت. کپسولم رو گذاشتم کنار تختم و چراغ خواب روی پاتختی رو روشن کردم و مشغول کار با کامپیوترم شدم. ساعت 12 بود و احتمال دادم دایی مشغول چک کردن ایمیل هاش باشه. همیشه این موقع ها که سرش خلوت بود سراغ ایمیل هاش می‌رفت. پیامی رو براش ایمیل کردم و در عرض 5 دقیقه جواب رو دریافت کردم.

romangram.com | @romangram_com