#_نبض_احساس_پارت_85

_کي گفته مادخترميديم؟

سعيد:يني نميدي؟

_نخير.به توکه عمرا

سعيد:مگه من چمه؟پسربه اين ماهي،خوشتيپي،مهربوني،خوش اخلاقي مگه نه پندار؟

پندارحواسش به مانبودبراي همين جواب سعيدرونداد.

سعيد:هووووي پندارباتوام.

حواسش اومدسرجاش وگفت:ها؟اره.

سعيد:چي اره؟

پندار:همون که گفتي.

سعيد:خب مهم اينه که چي گفتم.

_اهههه.سعيداذيتش نکن ديگه.پاشين بريم خونه استراحت کنيم که فرداخوب باشيم اونجا.

پندارازوقتي که بهاروديده بودخيلي عوض شده بود.حالاخوبه فقط3روزبودکه هموميشناختن.نسبت بهش حساس بود.تااسم بهارميومدچشاش برق ميزد.احساس ميکردم اون بهارودوست داره.حتي ديروزپيشنهاددادکه بهارم بيادتوشرکت پيش هستي کارکنه.منم گفتم اگه اين پروژه مال ماشدميارمش توي شرکت به کمکش نيازداريم.اون روزم گذشت وماسه تاصبح ساعت10توي سالن کنفرانس شرکت آريان حاضرشديم.هممون کت وشلوارپوشيده بوديم.رئيس شرکت که يه مردتقريبا40ساله بود لبخندي روي لباش بودکه انگاراين پروژه روبرده واين طرح مال خودشون شده.معلوم نيس کدوم يکي ازنقشه هامون روجاي نقشه اصلي باخودشون بردن که اينجوري خوشحالن.وقتي علي وچندنفرآدم همراهش اومدن جلسه شروع شد.اول شرکت آريان طرحشوگفت.همونطوري که حدس زده بودم طرح يه هتل مجلل بودولي خدايي طرحشون خيلي قشنگ بود وهمچين هتلي هيچ جاي ايران وجودنداشت.بعدازتموم شدن حرفاشون نوبت شرکت ماشد.دکمه ي کتم روبستم وبالپ تاپم رفتم جلو.طرح کليمون رواوردم وتصويرش روي پروژکتورنمايان شد.مشغول توضيح دادن طرحمون شدم.همه روباجزئيات ودقيق توضيح دادم.وقتي تموم شدرفتم سرجام نشستم.علي واون چپدنفرمشغول حرف زدن شدن.وآخرسرگفتن چندروزديگه نتيجشواعلام ميکنيم.قيافه اعضاي شرکت آريان ديدني بودازعصانيت نميدونستن چيکارکنن ولي عجيب قرمزشده بودن.بعدازجلسه همه رفتيم خونه من.

romangram.com | @romangram_com