#_نبض_احساس_پارت_82
پندارديگه طاقت نياوردوبامشت افتادبه جونش.سعي داشتيم که جداش کنيم.دهن وبيني مردخوني شده بودازروي زمين بلندشد.
مرد:ازتون شکايت ميکنم.
پنداروگرفته بودم تادوباره نره سراغش ولي باشنيدن اين حرفش خواست سمتش بره که محکم ترنگهش داشتم.
پندار:ولم کن اميربزارمن اين آشغالوآدم کنم.
بهارنزديک تراومدگريه کردبودگفت:آقاپندارخواهش ميکنم.
بااين حرف بهارپندارآروم شد.بهاروسايلاش روبرداشت.مقداري پول دراوردم وپرت کردم توي صورتش وگفتم:اينم اجاره عقب موندت.
وازاونجادورشديم.
توي آپارتماني که مازندگي ميکرديم دوواحدروبروييش مال مابود.يکيش مال من واون يکي مال هستي.هردومون توي خونه هستي زندگي ميکرديم واون واحدخالي بود.ازاون روزبه بعدمن رفتم توي واحدخودم وبهارهم پيش هستي موندتوي اتاق قبلي من.وسايلاي اتاق روبراي بهاردرست کرديم.هستي ازشيرازبرگشته بود.يه عادت خوبي که هستي داشت اين بودکه نميزاشت هيچ کس پيشش احساس غريبگي کنه.براي همين بابهارخيلي خوب شدن.بهاربرام مثه هستي بوداونم بهم ميگفت داداش امير.خجالت زده وشرمنده بودولي يه روزمن وهستي تکليفمون روباهاش روشن کرديم وگفتيم:ادم توي خونه خواهروبرادرش احساس شرمندگي وغريبگي نميکنه.
پندارم ازاون هرشب خونه من بود.احساس ميکردم يه حسايي نسبت به بهارداره.حالااينکه احساسم درسته ياغلط روزمان مشخص ميکنه.
دورازاين ماجراگذشته بودوماتوي روزسوم بوديم وفرداروزارائه طرح بود.اتاقم مثه روزقبل شده بود.باپندارتوي اتاق بوديم وبه فردافک ميکرديم که سعيدبايه سري کاغذلوله شده اومدتوي اتاق.قراربودبخيه سرش روصبح بازکنه براي همين الان سرش بدون باندپيچي بود.
سعيد:سلام
romangram.com | @romangram_com