#_نبض_احساس_پارت_21
به خدا بی تو
این خونه واسم مثه زندونه تنهایی
به خدا تنها
این خوابه بگو نمیری بگو اینجایی
به خدا خیلی تنهام
ازماشين پياده شدم صداي موزيک تااينجاهم ميومدرفتم داخل يه فرش قرمزپهن کرده بودن ودوطرفش چراغاي کوچيکي گذاشته بودن.ازاون جاگذشتم هرچقدرکه ميرفتم صداي موزيک نزديک ترميشدتااينکه جمعيت روديدم.عروس ودامادتوجايگاه مخصوصشون نشسته بودن.آره خودش بود...کناريکي ديگه...چقدامشب خوشگل شده بود...اون قراربودمال من بشه...قراربودمن کنارش باشم...نه خدا...نه...بگوکه همش دروغه...بگو که همش خوابه...ازيکي ازمهموناکه همين آخرانشسته بودپرسيدم خطبه عقدخونده شده؟
گفت نه هنوز...
روي لباش لبخندبودمعلومه که خيلي خوشحاله...ازديدن لبخندش لبخنداومدروي لبهام...عشقم داشت ميرفت...بايکي ديگه...ميشدخانوم يکي ديگه...لبخنداش...شيطنتاش...مهربونياش همه وهمه مال يکي ديگه ميشد...اين بودحقم؟!مگه من دوسش نداشتم؟!
خبري ازت نبودوخيلي بيتاب توبودم
اومدم سراغت اماپره گريه شدوجودم
romangram.com | @romangram_com