#_نبض_احساس_پارت_126


سعيد:امير؟

_بله؟

سعيد:دختري که پندارازش حرف ميزدبهاربود؟

_اره.جريانش مفصله بعدابرات توضيح ميدم.

سعيد:يعني پندارواقعاميخواسته خودکشي کنه؟

_نميدونم شايد.بهم گفته بوداگه بهاربگه نه ميميرم.

پنداروازاتاق عمل اوردن بيرون.سرش باندپيچي شده بودودستشوگچ گرفته بودن.صورتش زخمي وکبودبود.

روزبعدپنداربه هوش اومدومنتقلش کردن به بخش.

سعيد:به به ميبينم که آقابه هوش اومده.چطوري پسر؟باباتوکه ماروترسوندي.ناقلاتنهاتنهاميخواسي بري؟

پندارباصدايي که ازته چاه درميومدگفت:براي چي نجاتم دادين؟

عشق لياقت ميخواهدوعاشق شدن جرات...


romangram.com | @romangram_com