#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_99

- می دونی چرا؟

- چرا چی؟

- چرا حالا باهاش قرار گذاشتم؟

- معلومه، چون می خواستی دل منو بسوزونی!

- نخیر، می خواستم صالح واقعی رو ببینی!

مهرانا بغض خشم آلودش را قورت داد و گفت:

- خیلی احمقی صالح!

صالح بازویش را گرفت به شدت تکانش داد:

- چی گفتی تو؟!

- تو احمقی چون فکر کردي من نمی دونم چکاره اي! من از تو احمق ترم چون دلم رو صاف و ساده جلوت پهن کردم!

صالح فریاد زد:

- ببین جوجو چشمات رو باز کن و دور و بر من رو ببین که چه خبره، و دیگه غلط جمعه رو تکرار نکن!

مهرانا پوزخندي زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com